(بیتوجهی به تاریخ گذشته، بیتوجهی به آینده است)
محسن خيمهدوز
khaimehdooz@gmail.com
1- فهم تاریخ، بنیان مستند است.
تاريخ را از منظر هاي گوناگون روايت كردهاند. برخي آن را مبناي تحليلها و پژوهشها دانستهاند (ماركس، كان، كالينگوود)، برخي تاريخ را از منظر شناخت آثار تاريخي در نظر ميگيرند (ديويس، هابزبوم، كار،تيلور، ترنر، تامسن) ، برخي ازمنظر شيوه بررسي ِ تاريخ به آن نگاه ميكنند (هايدگر و كانت)، برخي از منظر گذشتهشناسي به تاريخ نگاه ميكنند (وودسون) و برخي هم تاريخ را از منظر زنانه و به قصد رد ديدگاههاي مردانه از تاريخ، روايت ميكنند (هابزبام، اسكات، وايت، ديويس، روباتم، تامسن).
از كثرت ديدگاهها در مورد تاريخ، اولين نتيجهاي كه حاصل ميشود اين است كه معنا و مفهوم تاريخ در ظرف هيچ نظريهاي به تنهائي نميگنجد، چرا كه اولأ مادۀ تاريخ به وسعت خود هستيست و نميتوان صورت واحدي براي آن در نظر گرفت، ثانيأ تاريخ را نه كتابهاي تاريخ يا انديشههائي درباره تاريخ، كه انسانهاي موجود در تاريخ ميسازند و چون آنها هر كدام وابسته به يك دوره زماني و مكاني خاصاند و از آن گذشته، در همان دوره زماني و مكاني خاص هم، هر فردي در موقعيت خاص خود زندگي ميكند، بنابراين سخن گفتن از كل تاريخ جز يك ادعاي گزاف، بيش نيست. و هر نوع ادعا در باره جهت، مسير و ماهيت تاريخ در كليتش، فقط يك حدس، و نهايتأ يك شهود معناييست.
ايرادي ندارد كه از پژوهشهاي موردي و جزئي تاريخ استفاده كرد و از آن استقرائاتي درباره خود تاريخ به عمل آورد، اما نميتوان درباره جهت و سمت و سوي تاريخ بويژه سمت و سوي اخلاقي، ارزشي و نرماتيو تاريخ حكم صادر كرد، همان طور كه در باره معناي هستي (پوچ بودن و يا تكاملي بودن هستي) نمي توان نظر و حكم قطعي داد. آنچه تا كنون بوده (و هست) يا حدسهاي پژوهشي بوده و يا شهودهاي استتيك و زيباشناختي.
بنابراين تاريخ را بايد ظرف تغييرات ديد نه سمت و سوي تغييرات.
زيرا بيرون از تاريخ چيزي وجود ندارد كه تاريخ نسبت به آن سمت و سو داشته باشد.
هر چند همه اجزاي تاريخ نرماتيو و جهتدارند اما خود ِ تاريخ نه يك پديده جهتدار كه بستر تحولات و برآمده از مجموعه جهتهاي انسانهاي موقعيتمند است.
اما چرا انسان از ماهيت و جهت تاريخ ميپرسد؟ بويژه آنكه از يك سو ميل به زيستن آرام و در صلح دارد، بدون جنگ و كشتار و فقر و خونريزي و ترور و ديكتاتوري، و از ديگر سو ميبيند كه در همان تاريخ زيستياش هر روز جنگ و خونريزي و ترور و وحشت و فقر و بيپناهي، بيداد ميكند و حتا شايد برخي از پژوهشها از افزايش اين آسيبهاي زيستي هم گزارش كنند.
در چنين وضعيتيست كه ذهن پرسشگر انسان كه جوياي امنيت و رسيدن به تعادل است، اين پرسش برايش ايجاد ميشود كه به راستي تاريخ چيست؟ و در چه جهتي سير ميكند؟ ويراني يا بهبودي؟
مفهوم “انسان در موقعيت”، اگر كليد اساسي فهم تاريخ نباشد، يكي از كليدهاي اساسي تاريخ ميتواند باشد، بطوري كه با درك موقعيتهايي كه انسان در آنها قرار دارد، بيآنكه او را اسير ان موقعيتها بدانيم (نوعي دترمينيسم تاريخي و اجتماعي)، ميتوان به تبييني از جهتگيريهاي ارزشي و اخلاقي او دست يافت و حتا براي تنظيم رابطه ارزشي و اخلاقي انسانها در موقعيتشان، از منطق و قاعدهاي رفتاري هم سخن گفت (چيزي شبيه آنچه كارل پوپر از آن به “منطق موقعيت” ياد ميكند) تا اينكه انسان يك سره اسير “اتفاق” و “رخداد” نباشد.
فهم انسان در موقعيت براي فهم جهتگيريهاي نرماتيو تاريخي، از آن جهت مهم و اساسيست كه انسانها ناگزير با تمام ضعفها و حُسنهايشان، همواره در پرسپكتيو خاص خود زندگي ميكنند. پرسپكتيويسم، از اين منظر، هم واجد ارزشي اخلاقيست، هم واجد معنايي جامعهشناختي، و هم مهم از منظر روششناختي و معرفتشناختيست.
فهم و پذيرش اينكه انسانها هر كدام نه تنها در پرسپكتيو خود ميزياند بلكه حق دارند در آن زندگي كنند، ناظران تاريخ را به نوعي پلوراليسم ارزشي و اخلاقي ميرساند كه حتا اگر جهت تاريخ را روبه سوي نابودي هم ببينند، باز هم نبايد به فكر تحميل فكر خود و باورهاي خود بر تاريخ بيفتند چرا كه تحميلكننده باورها وارزشها به تاريخ، خودش هم از منظر موقعيت خود و پرسپكتيو خود، تاريخ را به سوي بهبود و خوشبختي فرا ميخواند. و جالب آنكه بخشي از جهتگيريهاي ضد انساني تاريخ از ناحيه همانهائي بر تاريخ تحميل شده كه پيش از آن قصد داشتند تاريخ را به سمت خوشبختي و بهبود ببرند.
بنابراين شايد بتوان نتيجهاي منطقي از اين سخنان گرفت به اين مضمون كه:
تاريخ را همانگونه كه هست با انسانهاي متكثر، در موقعيتهاي متكثر، با پرسپكتيوهاي متكثر و نُرمهاي متكثر، بايد خواست و پذيرفت. تا بتوان در يك تلاش جمعي و حداكثري، به تحقق اهداف حداقلي و غير كلان دست يافت، بيآنكه آنچه هزينه بهبود تاريخ ميشود، هيزمي شود براي روشنكردن تنور خشونتها و بلاهتهاي تاريخي.
اگر انسان همان است كه هست و تا كنون هم بوده، تاريخ او هم همان است كه هست و تا كنون بوده. بنابراين به عنوان يك رهيافت نرماتيو و تجويزي ملايم براي جهتدار ديدن تاريخ (از منظر موقعيتي كه هم اينك در ان هستيم) شايد اين باشد كه همه ما بايد مسائل يكديگر را به رسميت بشناسيم، و از حذف برخي مسائل به نفع برخي ديگر خودداري كنيم (اينكه مثلأ قدرتهاي سياسي مردم را ابزاري براي حل مسائل دروني خودشان بكنند تا فقط بمانند بيآنكه ماندنشان كمكي به حل مسائل همان مردم كرده باشد)، اينكه بايد براي شناخت و حل مسائلمان بكوشيم و با استفاده از ابزار عقلانيت، نقادي و نقدپذيري راه و مسير حل مسائل زيستيمان را هموار كنيم و نه بيشتر. زيرا به قول آيزيا برلين:
چوب كج انسانيت در تاريخ را به هيچ روي نميتوان راست كرد.
2- گذشته تاریخی، محتوای مستند است.
بزرگترين درسي كه از گذشته تاریخی دوران معاصر ایران ميتوان گرفت، اين است كه “گسست” همواره به مسأله حاضر ایرانیان بوده و همواره هم به زيان مردم عمل كرده است . تفكر “گسست- مبنا” همواره مانع “تداوم” بوده است. یک مورد مثالی آن سقوط مصدق است (با هر علتي كه بود) عامل گسست مدنیت و مانع تداوم تاریخی در یک فرایند دموکتراتیک شد. مانع تداوم تغييرات مدني و حقوقي ، مانع تغييرات پيوستهاي كه از اشتباهات خودش ميآموخت يا ميتوانست بياموزد. هوس قمار ديگر، در سياست، همواره به باختي بزرگتر منجر شده است. “گسست-محوري” داستان غمانگيز تاريخ مدنيتخواهي در ايران است. آنچه همواره در ايران معاصر “تداوم” داشته “گسستهاي پيدرپي” بوده است. گسست از “گسست- محوري” نياز مدني امروز ايران است. انقلاب 57 با دوران قبل از خودش چه كرد؟ انقلاب 57 با خوانندهها و سينماگران قبل از خودش چه كرد؟ انقلاب 57 با سياستمداران قبل از خودش چه كرد؟.
همه آن رفتارها برامده تفكر «گسست محوري» است. به زبان ساده در جهان “من” جاي “تو” يا “او” نيست. “تو” و “او” غير خودي اند و بايد نابود شوند. قطع كامل حيات ، گسست كامل دو جهان، دو دوره و دو مناسبات از يكديگر.
گسست تغيير نيست بلكه تخريب است، هرچند تخريب هم نوعي تغيير است اما نه تغييري كه منجر به حل مسأله و ساختن واقعيت شود ..تنها زماني گسست يا تخريب به ساختن، بهبود و نهايتأ حل مسأله منجر مي شود كه تداوم آن با گذشته و در واقع با علتي كه معلول و مسأله را ايجاد كرده، حفظ شود…تغيير حاصل از تداوم (لحاظ كردن روابط علت و معلولي) منجر به تغيير راديكال مي شود، ولي تخريب حاصل از گسست، نتيجه اش جايگزين شدن يك بحران به جاي بحران قبلي است، نتيجه اش جايگزين شدن يك بيماري به جاي بيماري قبلي است، نتيجه اش جايگزين كردن شبه- مسأله به جاي مسأله است، نتيجه اش جايگزين شدن يك محافظه كار جديد بجاي محافظه كار قبلي است. گسست حتا در دنياي ذهن و در پيش فرض ها و در روش ها هم نيست بلكه اين تمايز است كه وجود دارد. چون هر انديشه و فكري هم تاريخچه و پيشينه اي دارد و از خلاء بوجود نيامده و نمي آيد…بنابراين در عالم ذهن و انديشه هم پيوست است كه وجود دارد و گسست فكري چيزي جز تخريب فكري نيست. در عالم ذهن هم تمايز منطقي ست كه وجود دارد تمايزاتي مثل تمايز عقلانيت و ناعقلانيت، تمايز مدنيت و خشونت، تمايز انسانيت و وحشي گري ، تمايز حقيقت و مصلحت، تمايز انتولوژي و معرفت شناسي، تمايز شهود و منطق، تمايز احساس و عقل، يا همان عقل و دل. در گسست- محوري، مسأله حل نمي شود بلكه فقط تخريب مي شود. اما در تداوم نگري عملي و تمايز- محوري ِ فكري، ريشه ها از شبه ريشه ها و علل شكل گيري مسأله از شبه علل آنها، بازشناخته مي شود و در يك پروسه مداوم و بدون گسست، مسأله حل مي شود. در نگرش تداوم- محور، مسأله در ارتباط با كانتكستي كه در آن قرار داشته و دارد ديده مي شود. در صورتيكه در گسست- محوري، تكست از كانتكست بصورت مكانيكي از هم جدا مي شود كه اين هم بدترين و ناعقلاني ترين روش حل مسأله است. اگر گسست، تخريب مسأله است، تداوم ، حل مسأله است . اگر گسست، تخريب است ، تداوم، عين تغيير است. تداومي كه بر تمايزات منطقي استوار است.
3- مستندهای تاریخی ایران، شبهمستندند.
اگر دو بخش قبل در مورد «مفهوم تاریخ» و«گذشته تاریخی» (اتفاقات تاریخی) را به مثابه دو پیشفرض بپذیریم، به یک نتیجه مشخص وبه فهم یک آسیب اساسی در مورد مستندهای تاریخی تولید چند دهه اخیر ایران میرسیم. اینکه مستندسازی تاریخی یا پرترهسازی سیاسی ایرانی، فاقد دید تاریخی معتبر و فاقد فهم درست از تاریخ است.
وقتی مستندسازان بدون داشتن فهم معتبر از تاریخ و بدون اطلاع از فرایندی که واقعه تاریخی یا شخصیت تاریخی (که سوژه مستند آنهاست)، اقدام به ساخت مستند میکنند، نتیجهاش میشود، مونتاژ چند تصویر آرشیوی و قرائت چند مطلب ژورنالیستی ِ تکراری، در مدح و ذمّ یک شخصیت و در کنارش ذمّ تکراری استعمارگران خارجی.
و این در حالیست که مستندهای تاریخی باید دست کم دو ویژگی اساسی از خود به یادگار بگذارند:
اول: ارائه زیباشناسی فرم در روایت، مستقل از اینکه سوژه مستند چه کسی یا چه کسانی هستند. دوستاند یا دشمن. موجهاند یا ناموجه.
دوم: ارائه تحلیلی منطقی و فرایندی از تاریخ و شخصیتهای تاریخی، فراتر از کلاژ چند تصویر تاریخی، به طوری که مخاطب و بیننده پس از دیدن مستند، خود را در بخشی از تاریخ گذشته حس کند و ربط آنچه را دیده با آنچه در آن است را بفهمد و ببیند. نه اینکه آنچه را دیده، تکراری باشد از آنچه در فضای بیرون از مستند هم میتواند بخواند، ببیند و بشناسد.
به عبارت دقیقتر یک مستند تاریخی، باید یک پژوهش جدید باشد در فرم بصری، همانطور که هر پایاننامه یک پژوهش ابتکاریست در فرم کلامی و نوشتاری.
همان طور که پایاننامههای تکراری یا سطحی یا برای نمره، فاقد ارزش علمی، آکادمیک است، هر مستندی هم که حاوی اطلاعات، دادهها و سخنان تکراری باشد، یا برای جایزه بردن ساخته شده باشد، فاقد ارزش هنری و مستندیست.
تا این آسیب جدی شناخته و برطرف نشود و تا مستندسازان جدیت ساخت مستند تاریخی را بدون پشتوانه تئوریک، تحلیلی، و پژوهشی انجام میدهند، دیدن مستندهای وقایع تاریخی و پرترههای شخصیتهای تاریخی، انتظاری عبث است چرا که آثار تولید شده نه ارزشمندند، نه هنریاند و نه ماندگار. و همه در همان سطحی تولید خواهند شد که تا کنون تولید شدهاند. سطحی، فاقد عمق تاریخی، بدون ساختار تحلیلی، اسیر چند تصویر آرشیوی و مانده در چند تحلیل ژورنالیستی و گاه عامیانه شعاری و ایدئولوژیک.
همین آسیب است که مستندهای تاریخی را به «شبهمستند» تبدیل کرده بیآنکه مستندسازان تاریخی (و حتا داوران ارزیاب اینگونه مستندها) از محتوای «شبهمستند» بودن آنها آگاهی داشته باشند.
مستندسازی تاریخی در ایران نیازمند یک نگاه مستند ِ پاتولوژیک و نقادانه به انواع «شبهمستندهای» تولید شده است. و چنین نگاهی هنوز آغاز نشده است.
و نباید فراموش کرد:
آنکه گذشتهاش را درست نمیشناسد، آیندهاش را از دست میدهد.