نگاهی به فیلمهای روز سوم جشنواره- در کنار مارکس. س.م.م

راند اول- کشتارگاه
از نظر کارل مارکس فیلم نتیجه نهایی جدال بورژوا با پرولتاریاست: نابودی بورژوا. از نظر من اما این همه خشونت و بدبینی قابل فهم نیست. فیلمساز از قصد به شخصیت مهندس فیلم نزدیک نمی شود تا نکند یک صفت انسانی هم در او بیابد. از نظر مارکس اما همه چیز به درستی تصویر شده، پول و قدرت در نهایت تولید کننده مشتی حیوان به نام انسان می شود. کسانی که به جز ثروت هیچ چیز را نمی شناسند. نمی دانم این نگاه بدبیانه چقدر با دنیای امروز متناسب است. هیچ ثروتمندی هیچ بویی از انسانیت نبرده؟ یا اینکه -به قول جناب پوپر- آنچه مارکس از آن سخن می گوید مربوط به سرمایه داری لگام گسیخته ایست که امروزه دیگر از آن خبری نیست؟ آیا سرمایه داری در نهایت منجر به شکل گیری یک طبقه کوچک قدرتمند و یک طبقه بزرگ فقیر می شود. یا اینکه طبقات مختلف بوجود می آورد که هیچ کدام با دیگری نسبتی ندارد؟ کدام به واقعیت دنیای امروز نزدیکتر است؟
می شود از دریچه دیگری نیز به مسئله نگاه کرد: مارکسیسم تنها یک پیش بینی تاریخی نیست بلکه به جنبشی برای به جامه عمل پوشاندن پیشگویی مارکس تبدیل شده. مقصود هنر مارکسیستی همانطور که برشت می گوید تلاش برای تغییر دادن شرایط اجتماعی ست؛ نه انعکاس دادن این شرایط. به این منظور نابرابری های موجود میان دارا و ندار را نباید تثبیت شده یا پذیرفته نشان داد بلکه باید به عنوان امری نفرت انگیز، وحشیانه و ناعادلانه عرضه کرد. از این منظر کشتارگاه تماما یک فیلم مارکسیستی ست.
اجازه دهید کمی به فرم فیلم هم بپردازم. آنچه فیلم را نگه می دارد بازی خوب مانی حقیقی و البته دیگر بازیگران فیلم است. فیلمنامه اما چشم اسفندیار است. همواره دست فیلمنامه نویس در هر اتفاقی دیده می شود. هر کس را هر جا که بخواهد، در زمان مناسب آنجا می برد، حتی تغییر حالت روحی افراد هم به خواست او و یکدفعه بدون هیچ مقدمه چینی رخ می دهد. اجرا هم چندان بهتر از فیلمنامه نیست. به عنوان مثال صحنه های مربوط به خرید و فروش دلار، جز، شلوغ کاری و یک مشت تصاویر بی ربط ندارد. با این همه اما کلیت کار به عنوان تجربه اول قابل قبول است.

راند دوم- من می ترسم
این فیلم در همان راستای فیلم قبلی قابل بحث است. فردی شاعر و دارای خصوصیات انسانی وقتی اندکی به قدرت دست پیدا کرد، دقیقا از همان روش های فرد بورژوا برای انتقام و رسیدن به دیگر خواسته هایش استفاده می کند. گویی قدرت، درون انسانها را به راحتی و حتی با خود فریبی تغییر می دهد. مارکس چاره را در نفی دولت که اساس قدرت است می دید اما از اندیشه های مارکس بی دولتی زاده نمی شود. مارکسیست های امروزی به دنبال دولت مقتدری هستند که بیشتر به نظریات هگل شباهت دارد. دولت نماد جمع می شود و آزادی چیزی نیست جز در خدمت دولت بودن. وقتی هر گروهی از هر طبقه ای قدرت را در دست بگیرد، نتیجه ایجاد یک طبقه قدرتمند دیگر است که می تواند به حاکمی بی رحم و فاسد تبدیل شود. این اتفاق در اکثر کشورهای مارکسیستی افتاده است. به اسم عدالت و بهره بردن همگان از منابع عمومی فقر بین مردم قسمت شده، دولتی مقتدر بوجود آمده که سرتا پای آن غرق فساد است. مارکسیسم امروزی نه جنبشی برای رسیدن به عدالت که جنبشی در خدمت قدرت طلبان شده تا با حذف دیگر طبقات، همه مردم را از حیث فقر مثل هم کند و با تبلیغات ایدئولوژیک و دور کردن آنها از فضای باز بتواند خود را خادم شعارهای عدالت خواهانه جا زده؛ با تقسیم پول بین مردمی که دیگر همگی عوام هستند و فاقد مطالعه و تفکر، برآنها حکومت کند.
بحث دیگری که حول فیلم می توان کرد ارتباط طبقات با هم است. بورژوا فقط با بورژوا ارتباط ندارد. هر گونه انتقام از یک طبقه افرادی در طبقات دیگر و خانواده فرد را هم درگیر می کند. فیلم در نهایت گویی به این جمع بندی می رسد که از دورِ ظلم، نفرت، انتقام و نابودی ظالم و دوباره ظلم ظالمی دیگر گریزی نیست و تا الی الابد اوضاع جهان به همین صورت است.
«من می ترسم» ده پانزده دقیقه اولش اضافی ست. ارتباط دو موضوع به صورت اتفاقی به هم، باور پذیری مخاطب را دچار خدشه می کند. بازیگر نقش اول مرد از ایجاد یک شخصیت دوست داشتنی و جالب توجه که لایق این همه توجه زن باشد عاجر است. با همه ضعف ها، فیلم می تواند مخاطب را از سطح به عمق ببرد و هر کس از ظن خود دنبال معنایی در فیلم بگردد.

راند سوم- شنای پروانه
بعد از کلی جستجو در نهایت به کسی می رسیم که هیچ شناختی از او نداریم. آیا انگیزه برای انجام چنین فاجعه ای (پخش کردن فیلم پروانه) باور پذیر است؟ انگیزه ای که فرد موردنظر بیان می کند، در شرایط عادی باعث انجام چنین کاری نمی شود؛ وقتی هم از شخصیتش شناختی نداریم، چرا باید ادعای فیلمنامه نویس که انگیزه برایش مهم بوده را بپذیریم؟ جواد عزتی از تلاش برای پیدا کردن شماره تلفن قرار بوده به چه چیز برسد که او تصمیم به تخریب کردنش به آن شکل و شمایل در محله می گیرد؟ باز هم عدم شناخت شخصیت باعث می شود هر چه فیلمنامه نویس ادعا می کند توسط مخاطب پذیرفته شود، در حالیکه اگر کمی دور بایستیم، پذیرفتنش منطقی نیست. در واقع خودمان باید شخصیت فرد مسبب را در ذهنمان بسازیم و حدس بزنیم که چه مسایلی باعث رفتارهایش شده است. وقتی شخصیت منفی روی هواست، فیلم هم درگیری جدی ایجاد نمی کند. علاوه بر این فضای مستند فیلم را با فیلمی چون «متری شش ونیم» مقایسه کنید. همانقدر که صحنه های فیلم دوم واقعی و مستند جلوه می کند، در اینجا گویی همه چیز نمایشی ست. حتی خلوت قهرمان را کمتر شاهدیم. به رابطه او با زنش و تفاوت های فکری آنها از یک جایی به بعد پرداخته نمی شود و مسایل نیمه کاره رها می شوند. من به شخصه می توانم با توجیهاتی در ذهن، پیدا شدن گلوله های بیهوش کننده را بپذیرم ولی از مشکلاتی که بالاتر گفتم چه درباره فیلمنامه و چه اجرا نمی توانم بگذرم.
در سکانس نهایی جواد عزتی دو راه پیش رو دارد یا باید به خانواده بگوید که مسبب این اتفاق ها را پیدا کرده که در نهایت برادر آزاد می شود و حتی اگر بعد از آن، آنچه را به برادر مرتبط می شود بگوید، از طرف خانواده قابل قبول نیست. و یا باید مسبب را پیدا نکرده قلمداد کند تا شر برادر را از جامعه و محله کم کند. او تصمیم دوم را می گیرد، اما یک سوال: اگر مسئله شخصی خودش را نمی فهمید باز هم چنین تصمیمی می گرفت؟ اینگونه نبود که دیگر مسایل را زیر سبیلی رد کند و آنها را ندید بگیرد؟ قاعدتا همینگونه می شد. پس آنچه در نهایت منجر به تصمیم جواد عزتی می شود مسئله شخصی او با برادر است. در این بین با جمله ای کلیشه ای – و البته مزخرف- که «سرنوشت هر کس را خود او می سازد» به خودش تسلای ذهنی می دهد. پس همه آنچه بعضی منتقدین درباره ایثار و از خود گذشتگی و… می گویند به تصمیم نهایی شخصیت اول فیلم ارتباطی ندارد. البته به زعم من آنچه فیلم به دنبالش است همین نابودی گنده لات ها و ترجیح نفع جامعه و محله به نفع خانواده می باشد، ولی به دلیل وجود انگیزه شخصی، چنین چیزی از فیلم قابل استنباط منطقی نیست.
در این فیلم هم با نفرت و انتقام روبه رو هستیم. اگر در دیگر فیلم ها باید به جنگ بورژوا می رفتیم اکنون به جنگ طبقه ای دیگر خواهیم رفت که اتفاقا جز کم درآمدها محسوب می شود. نفرت پشت نفرت. من می ترسم در انتها همه حذف شویم و کسی باقی نماند. باز هم شخصیت های منفی بدون هیچ گونه وجه انسانی تصویر می شوند. هنر مارکسیستی در خدمت حکومت برای حذف گنده لات ها قرار می گیرد.