به بهانه فیلم «ابر بارانش گرفته» سیدمهدی ملک

چند وقت پیش با یکی از دوستان آقای برزگر درباره این ایده اولیه که فردی دیگران را به خواست خودشان می کشد، صحبت می کردم. نظر آن دوست این بود که بهتر است چنین فردی پرستار باشد… حال بعد از یکی دو سال همان ایده را –شاید به تصادف!- روی پرده سینما می بینم که به اثری ضعیف تبدیل شده است.
بزرگترین مشکل در جایی ست که خانواده فرد به کما رفته یک شبه تغییر عقیده می دهند و می خواهند دستگاهها را جدا کنند. این نغییر عقیده کاملا به خواست نویسندگان رخ می دهد و ربطی به فیلم ندارد. دیگر اشکالات را بررسی نمی کنم چون در نوشته های دیگران آمده است و بسیار عیان است: از پس و پیش گذاشتن صحنه ها در تدوین، بازی های اغلب ضعیف (به جز پسر جوان فیلم که الحق بازی خوبی ارایه می دهد) تا زاید بودن روایت شوهر زن و…
اما فیلم با همه ضعف ها ارزش تحلیل دارد: آیا خود فرد اهمیت دارد یا اطرافیان؟ اگر خواسته خود فرد مرگ باشد و خواسته اطرافیان زندگی کدام قابل اعتناست؟ فیلمساز هم مثل من به خواسته خود فرد اهمیت می دهد. پرستار، اول سعی می کند تا دیگران را به زندگی امیدوار کند ولی وقتی تلاشش را هدریافته تلقی می کند، آنها را به خواست خودشان می کشد. وقتی همین پرستار به شمال می رود باز تلاش اولیه می کند تا فرد به کما رفته را به زندگی برگرداند، این بار با واکنشی متفاوت مواجه می شود. فرد هم علاقه مند است تا به زندگی برگردد.
حال اگر قرار بود من مورد مشورت برای موضوعی که دغدغه ام بوده قرار بگیرم چه پیشنهادهایی می دادم؟ به نظر من داستان باید در همان بیمارستان ادامه پیدا می کرد. در بین انبوه کسانی که پرستار به دلایل عدم میلشان به زندگی می کشد (که باید دلایل این افراد که اغلب اجتماعیست مشخص شود) با فرد به کما رفته ای مواجه می شود که بقیه قصد دارند تا دستگاه را بردارند و به زندگی او پایان دهند اما او حس زندگی را در او می بیند و سعی می کند تا خانواده را متقاعد کند که دستگاه را کنار نگذارند. در نهایت موفق می شود تا فرد را به زندگی برگرداند. (در طول همین تلاش، کشتن انسانها به خواست خود آنها، توسط او ادامه پیدا می کند) پرستار به روابطش با این مرد ادامه می دهد تا متوجه شود چه عواملی باعث شده که او بخواهد به زندگی ادامه دهد. این عوامل جز زندگی بدون دغدغه و پول فراوان نیست.
اما یک ورژن دیگر از طرح نیز به ذهنم رسیده: فرد از کما در آمده که روحیه و علاقه به زندگی دارد متوجه کشته شدن افراد توسط پرستار می شود. به پرستار می گوید که حتی افراد از زندگی تهی شده را هم می تواند به زندگی امیدوار کند. او سعی می کند برای دیگرانی که پرستار قصد کشتن آنها را دارد، امید به زندگی ایجاد کند اما متوجه می شود برای تغییر روحیه این افراد نیاز به تغییر شرایط اجتماعی و یا معجزه ای است که خارج از توان اوست.