خبرنگار از آقای ابراهیم گلستان – در آنسوی خط – دربارهی درگذشتِ مرغ نادرهتکرار ایران، استاد شجریان، میپرسد و دلایل اقبال مردم به او را جویا میشود. آنچه از سخنان مغشوش و پرگُسستِ او میتوان دریافت، اینهاست: «نه دیده بودم و نه میشناختمش، اما آوازش مطبوع بود و به دلم مینشست. اقبال مردم نیز ملاکی معتبر نیست، جُستنِ جای خوب نیز در جامعهی ایران کار دشواری نیست. مردم در فقر فکریاند، جامعه هیچگاه قاضی خوبی نبوده است…»باقی، سخنانی از همین دست است. تلاش و تکاپوی مُجری در استخراجِ سخنانی ملاطفتبارتر از کامِ گلستان ناکام میماند. همچنانکه تکریم و تجلیلِ آقای عباسِ میلانی (مهمان دیگر) از گلستان و ناسزا به آل احمد هم – که خوشایند اوست – افاقه نمیکند و گلستان، سُرخ و سرسخت، پا در یک کفش کرده و حاضر نیست شجریان را از حدّ و قوارهی یک آوازهخوانِ خوشصدا اندکی ارتقا دهد.
روز بعد – با آنکه نتیجهی بحثِ گذشته بهروشنی نشان داده که گلستان با ناآگاهیای که از موسیقی و نقش شجریان دارد، انتخاب مناسبی برای موضوع درگذشت شجریان نیست – خبرنگارِ محترم خود را به اقامتگاهِ گلستان میرساند و ضمن ادامهی گفتوگوی شب پیش اصرار دارد از او، که بهدلیل کهولت دیگر رشتهی تسبیحِ عباراتش گسسته، بپرسد ارزیابیاش از وضع فعلی چیست، چه خواهد شد و ملت ایران باید اکنون چه کند؟
اصرار دارد از مردی که در طول این سالیان در قصر ویکتوریاییاش جز به شکارِ قرقاول و تماشای فیلم و مطالعه و نگارشِ دلخواهش نپرداخته، نه استادِ سیاست است و نه درسخواندهی تاریخ و فلسفه، نه لب به اعتراضی گشوده و نه در طول این سالها قلم بر اعدامی و زندانی و شکنجهای و فقری و تبعیضی گریانده، نسخهای مشکلگشا بگیرد هدیهی اصحاب را!
نویسندهی مشهورِ ما در عوض، بیهنگام و بیموضوع، بهجای تحلیلِ اجتماعی، مهندس بازرگان – این خصم قدیم – را هدف میگیرد و یکی دیگر از آن خاطرههای صنعت نفت را از بُقچهی تخیل بیرون میکشد.
میگوید بازرگان به او گفته است که آب کُر یعنی سه وجب و نیم در سه وجب و نیم در… و این آب آنچنان سنگین است که میکروبها را در زیر خود لِهْ میکند! میگوید ببینید او این اندازه بیسواد بود، علیرغم اینکه استاد دانشکدهی فنی بود، و من به او گفتم که ذهنی کوچکتر از همان میکروبها دارد. (نقل به مضمون)
واضح است که گلستان سندی برای این افترا نشان نمیدهد و البته از او هم پرسیده نمیشود که این ملاقات در کجا و کی انجام گرفته و آیا کسی دیگر نیز شاهد این گفتوگو بوده است؟ خاطرهای است که طبق معمول از انبان او بهمصلحت بیرون میآید. کسی نمیپرسد که آیا قابل تصّور است کسی پس از هشت سال تحصیل، با مدرک مهندسی ماشینهای حرارتی از اِکول سانترال پاریس بیرون بیاید و مهندسها در دانشکدهی فنی تربیت کند و هفت اختراعِ ثبتشده در فیزیک سیالات و دستگاههای حرارت و برودت داشته باشد، آنگاه چنین چیزی بگوید؟ و گلستان که در آن زمانه حداقل پانزده سال از او جوانتر است، چنین پاسخی بدهد؟
من حتا شک دارم که ملاقاتی میان آن دو رخ داده باشد. باید بگویم که در طول حیات پدرم حتا یک بار هم نام گلستان را از او نشنیدم. بهنظرم حکایت ایشان حکایت آن نویسندهی مشهور است که گفته بود من در جوانی که حافظهای سرشار داشتم، هم ماجراهای واقعی را بهخاطر میآوردم و هم آنهایی را که هرگز اتفاق نیفتاده بودند. اکنون در پیرانهسر، تنها دومی را به یاد میآورم! (۱)
ناسزاهای آقای گلستان البته حکایت جدیدی نیست، چندی پیش خاطرهای دیگر از دوران نفت و اقامت در آبادان به دست داده بود و بازرگان را با هیئتی چون دُن کارلئونه در فیلم پدرخوانده تصویر کرده بود درحالیکه بادیگاردها و مریدان اطرافش را گرفتهاند و فردی در حال اصلاح سر و صورتِ اوست و او همزمان اوامری صادر میکند…
این تصویرپردازی هم البته سینمایی -تخیلی است و از فرط وضوح در تضادی که با سلوک پدرم دارد، نیازمند هیچ توضیحی نیست.
دربارهی آقای گلستان البته کسی نباید انتظار انصاف و احترام داشته باشد. از کسی که همان آل احمد درباره اش گفته است «مرکز عالم خلقت است» و «من هیچکس را اینقدر اشرف مخلوقات ندیدم»، (۲)
از کسی که مرحوم دکتر خانلری را ابله، (۳)
احسان طبری را ابلهترین، (۴)
احسان یارشاطر را ابلهِ پرتِ چاخان، (۵)
هنرمندی چون سیاوش کسرایی را بیسواد، (۶)
و شاعرانی چون شاملو و نادرپور را ناآشنا با شعر میداند (۷)
و کسی که درباره فردوسی نیز نمیداند که «حکمت و حکیمیاش کجا بود؟» (۸)
و دخترش نیز او را آش درهمجوشی از شرافت و خباثت میداند، (۹)
نباید انتظار داشت که آتش در همهی آفاق نزند.
اما من مدتها فکر میکردم که چرا بازرگان؟ و چرا معمولاً با جملاتی که بویی از خردهحسابهای شخصی دارد، به او حمله میبرد؟ درحالیکه بازرگان نه رقیب هنری او بود و نه ادعایی در ادبیات داشت و نه هرگز نقدی و یا نظری به فروغ فرخزاد داشت، تا اینکه نهایتاً یادداشت مرحوم نادر نادرپور در مجلهی روزگار نو، نکتهای را فرا یاد آورد. نادرپور مینویسد:
«او ( گلستان) در فاصلهی سوم شهریور ۱۳۲۰ و بیستوهشتم مرداد ۱۳۳۲ از شمار توده –نفتیهای سرشناس بوده و در همان حال به عنوان دوبلهکنندهی فیلمهای تبلیغاتی شرکت سهامی ایران و انگلیس (و سپس کنسرسیوم) دستمزدهای کلان میگرفته (است)… اندکی پیش از انقلاب تمام وسایل فرسودهی کارگاه سینماییاش را به سازمان رادیو تلویزیون وقت در ازای مبلغی گزاف فروخته به ساحل تایمز مهاجرت کرده…» (۱۰)
در واقع او پیش از ملی شدن صنعت نفت همزمان نقشی دوگانه بازی میکرده است. از سویی عضو حزب توده است و بورژوازی کمپرادور را لعن و نفرین میکند و در همان حال منتفع از قراردادهایی با شرکت نفت ایران و انگلیس است.
قابل حدس است که در جریان ملی شدن صنعت نفت در سال ۱۳۲۹ و ورود هیئتِ خلع ید به ریاست بازرگان به آبادان، این سبوها بشکسته و آن پیمانهها ریخته است و تا چهار سال یعنی تا پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ آنگونه قراردادها با انگلیسیان، پاک به محاق تعطیل رفته است؛ چیزی که از حافظهی درازمدت استاد رخت برنمیبندد.
شاید بهتر است این نکته را نیز بیفزایم که هرچند خدمت گلستان را به ادبیات داستانی، هنر عکاسی و سینمای مستند، نباید با اخلاقِ کژمدارِ او در یک کاسه ریخت و هر یک داوری جداگانهای دارد، اما چیزی که عجیب است اشتیاق برخی اشخاص و رسانههاست به اینکه او را همچنان و حتا در ۹۸سالگی، آن هم در حوزههایی که اطلاعی از آن ندارد، به گفتوگو بکشند؛ چیزی که برای خودِ او از همه زیانبخشتر است.
حکایت امروز نویسندهی ما حکایتِ تفنگ سَرپُری زنگارگرفته بر دیوار است که هرچند سالهاست به کار نیامده اما باروتش هنوز به کار است و به کوچکترین اشارهی دستی از ضامن رها میشود و کسی را زخمی میکند. میتوان حدس زد که برای عدهای این کار تفنّن و تفریح محسوب شود. آنها که میگویند خب، بله، او همین است! و همین صراحتِ بیان برای خود فضیلتی است. و منظورشان در حقیقت این است: مادام که دشنامی از سوی او به «ما» حواله نشده، این صراحت ستودنی است. صراحت از دید آنان یعنی ناسزا به دیگران.
به این ترتیب و متأسفانه او بخشی از ضمیر ناخودآگاهِ ما ایرانیان است… آن بخشِ دیکتاتورمسلک که برای رأی و شخصیت کسی حرمتی نمیشناسد و هر نکتهی خلاف باورش را بی هیچ شرمی با ناسزا پاسخ میگوید؛ آنچنانکه امروزه بهوفور در جامعه و نیز در فضای مجازی میبینیم.
دیگران در نگاه او یا متملّق و همداستاناند و یا وطنفروش و خائن و بیسواد. آن بخشِ خودشیفتهای که در هر حوزهی مرتبط با فرهنگ ایران خود را مُطّلع جلوه میدهد، اما اطلاعی دقیق از تاریخ ایران ندارد. آن بخش که عافیتطلبانه در هیچ سنگلاخی خطر نمیکند، ولی مدّعی خلق و خالق است. آن بخش که از دین هم چیز چندانی نمیداند، ولی بهشدت دینستیز است. و اینهمه کموبیش در شاهزادهی قصهی ما جمع است.
او نمادِ خشم ماست .آن بخشِ زودخشمِ دیرآشتی، که بخشی از – و خوشبختانه تنها بخشی از- هویت ماست.
***
۱) این مضمون از مارک تواین در کتاب «زندگی من» نقل شده است. البته در مثل مناقشه نیست و منظورم ابداً مقایسهی این دو نویسنده از نظر سطح ادبی نیست.
۲) جلال آل احمد، یک چاه و دوچاله، نشر رواق، چاپ اول، ۱۳۴۲ ص ۲۷
۳) نقلقول از کتاب حدیث نفس، حسن کامشاد، نشر نی، چاپ چهارم ۱۳۹۲ جلد دوم ص ۱۸۲ و ۱۸۱
۴) همان، همانجا
۵) همانجا
۶) نقلقول از خانم بیبی کسرایی، دختر شادروان سیاوش کسرایی، در مکالمهی شخصی. این مطلب با اجازهی ایشان در اینجا نقل شد.
۷) همان ۱۸۶
۸) همان، ابتدای بخش «بختک هیولاها»
۹) لیلی گلستان، فصلنامهی «نگاه نو» آبان ۱۳۸۴ صفحات ۱۷۰-۱۸۸
۱۰) از کتاب حدیث نفس کامشاد، جلد دوم، صفحهی ۱۸۶، به نقل از مجلهی روزگار نو