پایگاه خبری تحلیلی نگاتیو: «جغرافياي اموات» مجموعهای از 6 داستان كوتاه به قلم محسن فرجی نویسنده، روزنامهنگار، منتقد ادبی و فارغالتحصیل رشته روانشناسی از دانشگاه تهران است كه پاییز 95 با فاصلهای ده ساله از کتاب قبلیاش «چوبخط»، منتشر شده و در مدت زمان كوتاهی توانسته است به چاپ سوم برسد. در پشت جلد این كتاب آمده است: “جدال ابدی خاطرات و فراموشی دستمایه داستانهایی است كه این مجموعه را شكل دادهاند.” یك نوع افسردگی ناشی از واقعبینی در داستانهای این مجموعه وجود دارد؛ درونمایه آنها را شاید بتوان در این جمله رومن گاری خلاصه كرد: “آدمها بعضی وقتها خیلی زودتر از وقتی كه دفن میشوند میمیرند.”
نثر داستان اول، “یك شادمانی تاسفبار”، پر از تشبیهات زیبا و باعث جلب توجه مخاطب است: “فكرهای بد حمله كرده بودند؛ لعنتیها مثل رشته دینامیت بودند.” “با دستهای خشكیدهاش كه مثل شاخههای كاجی سوخته بود؛ چادر را روی سرش نگه میداشت.” از اواسط داستان، نویسنده موفق به شگفتزده کردن خواننده میشود؛ با این وجود عدم پرداخت و عدم روایت روابط میان شخصیتها، به عنوان مثال روایت نشدن دلیل ارتباط عمیق شخصیت اصلی با فردی که حتی در دوران کودکی هم جز دوستان او نبوده؛ باعث گشته که واقعپذیربودن آن دچار نقص گردد.
در داستان دوم، دیگر از آن نثر شاعرانه و تشبیهات زیبا خبری نیست. استفاده از نام دو شخصیت داستان اول در خواننده انتظاری ایجاد میكند كه نویسنده پاسخگوی آن نیست. تلاشهای او برای وارد شدن به دنیای شخصیت اصلی به نقطه انتهایی نمیرسد و در نهایت چیزی دست مخاطب را نمیگیرد.
در داستان سوم كه سادهها نام دارد تیپی كاملا كلیشهای از فردی كه اعتماد به نفس پایینی دارد خلق شده. او در حال روایت اتفاقات روزمره برای معشوقهاش و به قول خودش دیالوگ درونی است. اما این دیالوگ درونی گاهی به دیالوگی برای مخاطب تبدیل میشود؛ دیالوگهایی كه منطقا نباید برای معشوق بیان میشد. همین مسئله باعث میشود که دنیای تصویرشده و کل روایت ساختگی به نظر بیاید. گویی تمامی داستان بهانهای برای بیان این حرف است: “آدمی كه زیر سایه ترس بزرگ شده وقتی هم كه نباید بترسد میترسد؛ مثل سگ میترسد.”در این داستان دغدغه فرجی برای بیان حرفهایش؛ حرفهایی كه از دل داستان و شخصیت بیرون نمیآید؛ چشم اسفندیار شده است.
داستان “پرنده نامرغوب” تمامی كلافگیها از خواندن داستان قبلی را از تن به در میآورد. بهترین شخصیت خلق شده تا به اینجای این كتاب، شخصیت پیرمرد این داستان است. حال كه شخصیت خلق میشود لاجرم حرفهایش هم ساختگی به نظر نمیآید و به دل مینشیند: “روی نیمكت جابجا شد بیحوصله گفت: به شرح ذیلت بابا! میموند میخواست چه گهی بخوره؟ اونم میشد یكی مثل تو.{…} پیرمرد سیگار بعدی را روشن كرد، انگار با خودش حرف یزند گفت: آه انسان ای پرندهی نامرغوب”
در داستان بعدی كه “گنجشك” نام دارد پیچیدگی و روایت از منظرهای مختلف و در هم تنیده شدن زمانها به وفور وجود دارد. هر چه جلوتر كه میرویم دلایل اتفاقات مشخصتر میشود؛ اما آشنایی دو شخصیت اصلی را گویی یك موجود نامریی رقم میزند و اوست که آن دو را به جایی كه میخواهد میرساند. حال این سوال كه چرا موجود نامریی در حال حاضر تصمیم به ایجاد آن حس و به تبع آن، این آشنایی گرفته و زمان فعلی چه خاصیتی داشته که دیگر زمانها نداشته است؛ بیجواب باقی میماند. در بعد شخصیتپردازی، شخصیت دختر داستان كاملا ساخته میشود اما نوع بیان و حرف زدن شخصیت حسن منكلی تمامی آنچه را كه از ظاهرش در ذهن مخاطب نقش بسته، نقش بر آب میكند و خواننده گویی با دو فرد متفاوت طرف است. نقطه مثبت داستان پایان آن است كه كاملا غیر قابل پیشبینی است؛ بر خلاف بقیه داستانهای این مجموعه که تا حدودی مرگطلب میباشد؛ در این داستان حس خوب زندهبودن و زندگیکردن به مخاطب داده میشود.
داستان آخر، مجموعهای ازطرحهای اولیهای است كه به بهانه دیدن هفت سیب گندیده در جوی به ذهن نویسنده میآید و همین طرحهای اولیه كه به قوام نرسیدهاند؛ در داستان بیان میشود. در پایان هم گویی همین روایتِ در ذهن خود هم به مذاق فردی که مشخص نیست جز چه دسته یا گروه داخلی یا خارجیست خوش نمیآید و او را با خود میبرد. در اینجا با محسن فرجی عصبانی رو به رو هستیم كه هیچ ابایی از تكهپرانی هم ندارد. او خیلی عصبانیست و آوردن كلمات روی كاغذ شاید تنها باعث شده باشد از عصبانیتش كاسته شود. آخر این داستان اینگونه به اتمام میرسد: “سعی میكنم نفسهایم را منظم كنم، نمیشود؛ نمیتوانم. چیز سفتی زیر كت مغز پستهای طرف به پهلوم فشار میآورد. میخواهم بپرسم ما را كجا میبرید اما نمیپرسم؛{…} فكر میكنم اصلا چند سال است هیچ كداممان داستانی ننوشتهایم{…} فكر میكنم پای هیچ بیانیه و طوماری را هم امضا نكردهایم{…} حتما دوستم كاری كرده است كه من ازش بیخبرم. كار او هم به خودش ربط دارد؛ به من مربوط نیست. من فقط هفت تا سیب گندیده پیدا كرده بودم و میخواستم بعد از عمری با آنها یك داستان بنویسم كه آن هم نشد.”
كتاب “جغرافیای اموات” با همه نقاط مثبت و منفیاش برای خوانندهای كه همه كتابهای نویسندگان بزرگ دنیا را خوانده است و به دنبال كتابی برای خواندن میگردد؛ شاید انتخاب بدی نباشد. دو سه داستان بالای متوسط در آن است و بسیاری ایده و البته با همه تلخی و افسردگیاش تا حدودی سرخوشانه روایت شده است. خود نویسنده كتاب معتقد است: “چشمانداز من نویسندگانی مانند کورت ونهگات، ریچارد براتیگان و دونالد بارتلمی هستند. در واقع، این نویسندگان، انگار تحت تاثیر مفهوم رندانگی قرار دارند و میتوانند تلخترین موضوعات را با سرخوشی روایت کنند.”
مهدی ملک