شعر آرزو بحر کاظمی

کاش می دانستم
تنهایی دارد
تقاص چه چیز را
از چشمهای ما می گیرد  ؟!
شب است
وچشمهایم هر چه سگ دو می زنند
ستاره ای پیدا نمی کنند
شادی با تمام بالهایش
از در و دیوار قلبم
پریده
و اسمان  لای دنده هایم
انقدر درد می کشد
که اشک به دنیا امده

شب است
و از شعری که در نگاه توست
جز کلماتی که معنای اندوه را فهمیده اند
سکوتی بیرون نمی زند
شب از شب انقدر خسته است
که  شانه هایم
می خواهند مرگ را با خود حمل کنند
انقدر که سایه ام  روی گورستان بیافتد

اه
که دلم می خواست
با همه ی ده انگشتم صبح باشم
و  حالا تاریکی دارد
خونم را می مکد

شب است
و  هر شب
مردی تنها یی اش را در تاندونهایم
قدم می زند

ارزو