پایگاه خبری تحلیلی نگاتیو:
بردیا اردبیلی : چگونه میتوان یک فضای فرهنگی را به گورستان تبدیل کرد؟ اگر حوصله کنید، به شما خواهم گفت:
ماجرا از آن روزِ وسطِ هفتهِ اواسط تابستان همین امسال آغاز شد. آن روز هم طبق روال دو سال و نیم گذشته، برای پیادهروی روزانه از خانه بیرون آمده و بعد از خرید دو روزنامه «شرق» و «آرمان ملی» (بیش از پنجاه سال است که به روزنامهخوانی اعتیاد شدید و غیر قابل ترک دارم.) فاصله حدود یک و نیم کیلومتری خانه تا باغموزه باغ فردوس را با گامهای تند رفتم و وارد حیاط آن شدم. مانند روزهای گذشته چشم چرخاندم تا نیمکت خالی پیدا کنم ولی طبق معمول در محوطه جلوی عمارت، جایی پیدا نکردم. رفتم حیاط پایین که در آن وقت روز خلوتتر است و نیمکت خالی پیدا میشود، دیدم از سه نیمکت جلوی نمازخانه یکی نیست. فکر کردم شاید برای تعمیر بردهاند. روزنامههایم را خواندم و بعد از سرکشی به پنج دکه «النگ و دولنگ»فروشی از مسیر رفته، به خانه برگشتم.
دو سه روز بعد، وقتی به محل همیشگی رسیدم، دیدم یک نیمکت دیگر هم کم شده است و به فاصله دو روز، نیمکت سوم هم ناپدید شد. روزنامهبهدست رفتم سراغ کیوسک نگهبانی و پرسیدم نیمکتهای حیاط پایین چه شدهاند؟ گفت: «دختر پسرها میآیند مینشینند روی نیمکت و میروند تو بغل هم، برای همین رییس گفته که نیمکتها را برداریم.» گفتم: «یعنی اگر نیمکتها نباشد دیگر بغل هم نمیروند. خب مینشینند روی پلهها و میروند بغل هم.» گفت: «چه میدونم دستور رییسه دیگه.» گفتم: «لابد فردا میگه روی پلهها را سیم خاردار بکشید!» مامور خندید و سر تکان داد.
روال نیمکتبرداری در حیاط بالا هم ادامه پیدا کرد تا آخرین نیمکت هم چشم از جهان فروبست. با خود فکر کردم که چه عشرتکدهای بوده این محوطه باغ فردوس که من خبر نداشتم و لابد الان محیط پاک و روحانی شده است! روزنامهبهدست رفتم سراغ یک مامور دیگر پرسیدم: چرا همه نیمکتها را برداشتید؟ گفت: «چه میدونم یک رییس میگه نیمکت بگذارید یک رییس دیگه میگه بردارید.» پرسیدم نگفت چرا بردارید؟ گفت: «رییس میگه اینجا پارک و محل تفریح نیست، موزه است و موزه نیمکت نمیخواهد.» به مامور معذور نگفتم تکلیف افراد مسنی که به اینجا میآیند چه میشود که به مقتضای سن و سال دچار پادرد و کمردرد هستند و هر چند قدم نیاز به استراحت دارند، کجا باید بنشینند؟ چرا پای مادربزرگها و پدربزرگها را با برداشتن نیمکتها، از این محیط میبرید؟! از آن گذشته اینجا چهجور موزهای است که سه سالن سینما، یک کتابفروشی، پنج دکه خرت و پرتفروشی و دو کافی شاپ و رستوران دارد و از صد نفری که به اینجا میآیند، ده نفرشان هم به موزه نمیروند. تردید ندارم که اگر پیشنهاد چربی بیاید، به خاطر رفع عطش درآمدزایی و خودکفایی که این روزها سخت گریبانگیر مراکز و نهادهای دولتی است، مجوز راهاندازی یک باب طباخی (کلهپاچهفروشی) و یک فقره قهوهخانه سنتی و قلیانکشی هم به متقاضیان داده میشود. به نظرم رسید که این جناب رییس خیلی پیاده است، چون نه معنی موزه را میداند و نه تعریف درستی از پارک و مرکز تفریحی دارد.
از موزه آقای رییس بیرون آمدم و روزنامههایم را در پارک خیابان قدیمی «قلمستان» که خوشبختانه تا این لحظه مانند کوچههای اطراف آن، گرفتار جنون تعویض نام و هویتزدایی شورای شهر تهران نشده است، خواندم.
گمان میکنم این نیمکتزدایی حاصل فکر خلقالساعهِ مدیری نیست که نه بر اساس شایستهسالاری بلکه به سبب رابطه نسبی و سببی با مدیر بالادستی که خود او هم چنین وضعیتی دارد، انتخاب شده است؛ بلکه ادامه روندی است که از فردای انقلاب 22 بهمن 57 در این شهر و کشور ساری و جاری بوده است میتواند دو علت داشته باشد: اول ایجاد فضای آرام برای مدیر نالایقی که در تمام مدت بهاصطلاح خدمتش، نگران پایههای لرزان میزش است که مبادا در فضای مدیریتش چالش و جنجالی ایجاد شود، سروصدایی بلند و تنشی پا بگیرد و خبر آن به بالادستیها برسد و خواب آنها را برآشوبد. پس باید با چراغ خاموش آهسته آمد و آهسته رفت که گربه شاخی نزند؛ و هرچه محوطه خلوتتر و گورستانیتر و رفت و آمد کمتر باشد، طبیعتاً محیط آرامتر است و بهندرت ممکن است چالشی ایجاد و صدایی بلند شود؛ و دوم تفکری که جمعیت ایران را بخش بر دو کرد: اقلیت «علما» و اکثریت «عوامالناس». بهواقع نوعی نظام ارباب و رعیتی نانوشته بر کشور حاکم شد و هر چه علما میگفتند چون بر پایه شریعت استوار بود، حکم حقیقت پیدا کرد و مردم بیچون و چرا باید میپذیرفتند و به آن تن میدادند. در نتیجه هر عملی که از صافی شریعت نگذرد جایز نیست و به موجب این قرائت هر چیزی که اندک شادی و نشاط در مردم ایجاد کند، باعث غافل شدن آنها از یاد خدا میشود و به حکم شریعت حرام است و باید حذف گردد. یادمان بیاید: چه کسانی که به جرم داشتن نوار کاست موسیقی در ماشین، توهین نشنیدند، تحقیر نشدند، شلاق نخوردند و جریمه ندادند. یادمان بیاید: داشتن دستگاه ویدئو حرام بود و برای بردن به تعمیرگاه ناچار بودیم لای پتو بپیچیم تا از چشم برادران مامور در ایست و بازرسیهای خیابانی که به هر سوراخی سرک میکشیدند، پنهان بماند و چه دستگاههایی که از خانهها بیرون نکشیدند و نبردند و دیگر پس ندادند. یادمان بیاید: چه «فیلمیهایی» که به جرم ترویج فساد و فحشا، دستگیر نشدند و کتک نخوردند و به زندان نرفتند. همین ماهواره که ترکشهایش هنوز هم گاهی به تن نصابها و فروشندههای غیرخودی میخورد، در ممنوعیتاش چه قانونهایی که از مجلس نگذراندند و چه مامورانی که از در و دیوار خانههای مردم بالا نرفتند و چه دیشهایی که از روی پشت بامها به کوچه و خیابان پرت نکردند و چه آدمهایی را به اداره منکرات نبردند و تعهدها که نگرفتند. یادمان به چهرههای وحشتزده و اشک چشمان دخترکان و پسرکانمان بیفتد که در راه کلاس موسیقی کمیتهچیها و منکراتیها، سازشان را از زیر بغلشان بیرون نکشیدند و بیرحمانه نشکستند و همهی این کارها برای آن بود که میخواستند مردم را حتا به زور هم که شده از جهنم نجات دهند و به بهشت موعود ببرند. چون آنها بر این باور بودند که خیر و صلاح مردم را بهتر از خود مردم میفهمند و خود را مکلف به راهنمایی و ارشاد عوامالناس حتا به جبر میدانستند.
اما برگردیم به موزهِ جناب رییس، یعنی باغ فردوس. حدود چهل روزی به خاطر سفری که پیش آمد به باغ فردوس نرفتم. دو روز پس از برگشتن از سفر، سری به آنجا زدم. بعد از ظهر جمعه بود. کنجکاو بودم که ببینم حال و روز موزه باغ فردوس آقای رییس چطور است. از در رفتم داخل؛ گربههای دور و بر کیوسک نگهبانی سر جایشان بودند. جلوی کتابفروشی حوض نقره، کنار تلویزیون دکوریِ خاموشِ مقابل راهرو ورودی دو دخترخانم مشغول عکس گرفتن بودند. کنار حوض جلوی عمارت موزه هم یک آقا با سه خانم داشتند عکس یادگاری میگرفتند. چراغهای «کافه ویونا» خاموش بود و جلوی در آن به نشانه تعطیلی، چند صندلی روی هم چیده شده بود. روی شیشه در ورودی کاغذی چسبانده بودند با این نوشته که کافههای باغ فردوس به جهت تغییر و تحول موقتاً تعطیل است. نمیدانم داخل سالن سه سینمای آنجا چند نفر تماشاچی نشسته بود. دلم نیامد که بروم و سری به دکههای النگ و دولنگفروشی بیمشتری آنجا بزنم، کاری که پیشتر از آن همیشه میکردم و گاهی هم کاسه و بشقابی، فنجان و لیوانی به نیت حمایت از فروشندگان، میخریدم و در خانه با چشمغرّه بانو روبرو میشدم که: «اینو دیگه کجا بگذارم!؟». هنگام برگشتن نگاهی به تندیس نیمتنه عزتالله انتظامی انداختم و دیدم که زندهیاد با چشمانی غمبار به گورستانی مینگرد که در زمانی نهچندان دور سرشار از هیاهوی زندگی و میعادگاه یاران و محل قرار و مدار دوستان بود.
شاید گفته شود در این زمانه پرغوغا که هر روز خون جوانان نازنین این سرزمین محنتزده کف خیابانها را رنگین میکند، چه جای سخن گفتن از برچیدن چند نیمکت از محوطه یک فضای فرهنگی است. این انتقاد را با جانِ دل میپذیرم. اما پیش از نوشتن چرایی این متن، شعری از برتولد برشت را میآورم که گویای زبان حال این روزهای ماست:
«به راستی که در دورانی تیره بهسر میبریم.
سخن از سر صفا گفتن، نابخردی مینماید
پیشانی صاف، نشان بیحسی ست.
آنکه میخندد
خبر هولناک را
هنوز نشنیده است.
این چه دورانی است
که سخن گفتن از درختان،
بیش و کم جنایتی ست؟
چرا که سخن گفتنِ چنین، دم فرو بستن در برابر جنایات بیشمار است.»
اما شاید بهانه نوشتن این متن نه برداشتن چند نیمکت از یک فضای عمومی، بلکه بیرون ریختن عقدههای ریز و درشتِ فروخفتهی این چهار دهه سخت و پرهراس باشد. سالهایی که اختیار زیستن نه در دست تو، بلکه نیرویی بود که در کمال بیخردی، خود را عاقلتر و داناتر از تو میدانست. در جزییترین امور زندگی به تو امر و نهی میکرد که چگونه زندگی کنی. چه بخوری و چه نخوری، چه بپوشی و چه نپوشی، چه ببینی و چه نبینی، چه بخوانی و چه نخوانی، چه چیزی بشنوی و چه چیزی نشنوی. حتا پا را فراتر از اینها هم گذاشتند و با رختخواب شما هم کار داشتند که کی تولید مثل کنید و چند بچه به دنیا بیاورید و برای ترغیب و تشویق پدرها و مادرها، در برنامههای تهوعآور صدا و سیمایشان، خانوادههای پراولادی را نشان دادند که از ریخت و لباس پدر خانوادهها پیدا بود که جنابان، در طول زندگی، حتا یک روز کار مفید انجام ندادهاند و از دسترنج دیگران خورده و به تولید مثل پرداخته و نر و مادههای تاق و جفت پس انداختهاند. طرفه آن که با افتخار تولههای پرشمارشان را به رخ دیگران میکشیدند و با وقاحت تمام و بدون احساس ذرهای شرم، به پدر و مادرهای بیبچه و کماولاد توصیه میکردند: «امشب که به خانه رفتید، در رختخواب، اول به نیت پنج تن آل عبا، برای تولید پنج بچه اقدام (جفتگیری) کنید و دفعه بعد به نیت دوازده امام و در نوبت آخر به نیت چهارده معصوم، تعداد اولادان را به چهارده تن برسانید.»
اما با تمام این حرفها، ناامید نیستم. نوری درخشان را در افق میبینم که هر روز روشنتر و درخشانتر از روز قبل در حال اوج گرفتن است. تردید ندارم در روزهایی که چندان دور نیست نیمکتهای باغ فردوس را با دست خودمان به سر جایشان برخواهیم گرداند و بر زخمهایی که در این چهل سال سیاه بر جای جای پیکر خسته مام میهن نشسته، با دستهای خودمان مرهم خواهیم گذاشت.
تقديم به نيك انديشان شريف و شايسته وادي قلم در سايت وزين نگاتيو جهت انتشار
به نام خداوند عشق و زیبایی
سردبیر فرهیخته و گرامی
با سلام و عرض ادب، احتراما متن ذیل جهت باز نشر، به همه نیک اندیشان شایسته وادی قلم در آن سایت وزین تقدیم می گردد. سلامت و سرافراز باشید
https://www.ghalamemandegar.ir/%d8%b3%d9%85%d9%81%d9%88%d9%86%db%8c-%d8%b4%da%af%d9%81%d8%aa%d8%a7%d9%86%da%af%db%8c%d8%b2-%d8%b4%d8%a8-%d9%88-%d8%b4%db%8c%d8%af%d8%a7%db%8c%db%8c/
بخش هايي از يك متن ادبي- اجتماعي با نگاهي نو به يك موضوع كمتر بيان شده؛ متني به نثر، اما در قالب واژگاني تصويري كه انگار وقايع پشت سر هم بر پرده عريض سينما از مقابل ديدگانمان به نمايش در مي آيد و… حميدرضا نظري
… اتفاقات ترسآور و تکاندهندهای در مقابل دیدگان پسرجوان به نمایش درمیآید و روزی را به یاد میآورد که به قصد مهاجرت و رسیدن به موقعیت مناسب و رفاه و زندگی آرام، با چمداني در دست از خانه خارج و در این ایستگاه از خانواده جدا شد و در سیاهی شب و پنهانی در هوایی طوفانی سوار بر قایقی کوچک و نامطمئن و شکننده، از سواحل تاریک کشور یونان فاصله گرفت تا شاید پس از عبور از دریای خوفناک و مرگآور مدیترانه، بتواند در سرزمینی دور از آبها و اقیانوسها نفس بکشد و برای همیشه در آرامش زندگی کند، اما غرش شدید رعد و برق و هجوم تندبادهای دلهرهآور و امواج سهمگین…
… لبخندی تلخ بر لب جوان مي نشيند و خود را در ميان بيش از بیست هزار پناهجو از رنگ ها و نژادهای مختلف در سراسر جهان مي بيند که در ده سال گذشته در جست و جوي ثروت و خوشبختي و آسايش و زندگی بهتر در دياري دور از خاك و سرزمين مادري و در آرزوی دنیايی شاد و شیرین، می خواستند به سلامت از دریاها و اقیانوس های عمیق و غریب بگذرند و به سعادت برسند، اما در قایق های سبک و کوچکِ مالامال از مسافر، در دریای پرتلاطم مدیترانه غرق و مفقود شدند و مرگ غم انگیزشان داغ سنگینی بر دل خانواده هایشان گذاشت؛ خانواده هايي که هنوز هم چشم انتظار عزیزانشان هستند تا شاید روزی با سرمايه اي فراوان و دستي پر از شادي و قلبي سرشار از اميد و آرامش به خانه و به نزد آنان برگردند و…