خانه وبلاگ صفحه 41

نگاهی به فیلم 《دشمنان》.بهناز وفایی وحدت

فیلم سینمایی «دشمنان» اولین تجربه علی درخشنده درمقام کارگردان با مضمونی اجتماعی داستان خانواده‌‌ای را روایت می‌‌کند که درکنارهم زندگی می کنند اما به لحاظ عشق و دوست داشتن، فاصله زیادی از یکدیگر دارند .
«دشمنان» سعی دارد جامعه امروز را از منظر روانشناختی مورد تجزیه و تحلیل قرار دهد . جامعه ای که افرادش دیگر با هم دوست نیستند و ظاهرا به سختی همدیگر را تحمل می کنند ، همدیگر را قضاوت و برای هم حکم نیز صادر می کنند و علی درخشنده برای رساندن محتوای اثر خود بهترین لوکیشن یعنی آپارتمانی در شهرک اکباتان را انتخاب می کند که از نگاه بیرونی خانه هایی بتونی و سرد یا به عبارتی عمارتی زندان گونه در بطن جامعه را تداعی می کند .زهره کاراکتر اصلی فیلم که نقش آن را رویا افشار به زیبایی ایفا می کند ، شخصیتی درون گراست و مادری است که تمام بار زندگی را به دوش می کشد . فیلمنامه نویس در شخصیت پردازی زهره او را مادری معرفی می کند که در ارتباط با نسل قبلی و بعدی و دنیای اطرافش در تعارض قرار دارد و برای ایجاد شرایطی مناسب به سختی می جنگد ، تا جایی که وقتی در معرض قضاوت محیط اطرافش حتی دختر و مادرش قرار می گیرد با تنظیم شب نامه هایی علیه خودش سعی در کنترل قضاوت اطرافیان و آشنا ساختن شان با حقیقت موجود دارد . چرا که او زنی تنهاست و در عرف جامعه سنتی بیان حقایق از زبان او برای همسایگان باورنکردنی است ، پس بهترین راه دانستن آن حقایق از زبان شخص ثالث است که از طریق پخش شب نامه محقق می شود .با توجه به روند قصه ، فیلمنامه نویس لزومی به پرداخت شخصیت های دیگر در فیلمنامه خود نمی بیند به همین دلیل تمام بار درام «دشمنان» را بر دوش کاراکتر زهره هوار می کند و از قضا در پی رنگ درام نقص اساسی بوجود می آورد.

توضیحات سردبیر مجله سیاه سفید درباره سو برداشت ها از حرفهایش در نشست فیلم اتابای

نقطه سرخط.عامدانه صبر کردم جشنواره تمام شود تا بگویم که از عرایض بنده در جلسه فیلم نیکی کریمی برداشت درستی صورت نگرفت.بابک خرمدین را همانقدر دوست دارم که دیگر اقوام ایرانی را.هرگز به هیچ قوم و نژاد کهن بوم ایران توهین نکردم و اهلش نیستم.مجری آن جلسه جلوی گفت و گوی صحیح را گرفت هرکسی این اختیار رادارد که با لهجه و زبانش فیلم بسازد اما اگر آن زبان دایره جغرافیایی اش محدود باشد ناخوداگاه مخاطبانش محدود می شود و وقتی مخاطب مجبور می شود یک فیلم را با زیر نویس ببیند حتما حواسش به تصویر، بازیها و زیبایی شناسی فیلم و ساختار رواییش کمتر جلب می شود از سویی دیگر اگر میخواهیم به زبان یکی از اقوام، شاخص فرهنگی جغرافیایی اجتماعی تاریخی را مطرح کنیم اگر با توجه به ظرافت های زبانی و هماهنگی اش با موضوع روایی داستان را متمرکز سازیم اثری قابل توجه خواهیم ساخت و حتما ساختن با آن زبان میتواند باعث فهم بهتر موضوع شود فیلم خانم نیکی کریمی اتابای اما نه ویژگی شاخص منطقه ساخت فیلم را نشانه رفته بود نه شاخص های فرهنگی انرا پس می شد در اطراف تهران ساخته شود .اینکه حقیر در آن جلسه در عظمت زبان پارسی سخن گفتم معنایش انکار سایر زبانهای اقوام ایرانی نیست. بازیگر اتابای عجله کرد و تحمل نکرد جوش اورد سخن من کامل شود و سریع موضع گرفت موضعی احساسی با کلماتی احساسی که ربطی به عرایض من نداشت .من هیچ توهینی به زبان ترکی و ترکان سرزمینم نکردم فیلم جلسه را ببینید مجددا متوجه میشوید.زبان رسمی کشور ما ایران هم ربطی به انتخاب حکومت هاهم ندارد چه بسا در ادوار مختلف تاریخ ایران زبان حاکمان ایران زبانی انیرانی بوده اما زبان مردم ایران پارسی.ستودن زبان پارسی و ظرافت های آن و تاکید بر اینکه زبان رسمی کشور ایران است از جانب حقیر نه ماموریتی سفارشی ست نه معنایش انکار زبانهای دیگر.درک حقیر انست که این زبان باعث اتحاد و همدلی هزاران ساله این سرزمین شده و باعث اتحاد اقوام مختلف و همزیستی مسالمت امیز آنها در کنار هم. اذرابادگان عزیز ما و مردمش همانقدر جزو لاینفک سرزمین ایران است که هموطنانمان در دیار رستم سیستان.که مازندران شهرما یاد باد به اندازه خوزستان همیشه سبز و مردمان خونگرمش ایران است و به درازنای تاریخ ایران در تاریخ ایرانی بوده و مانده است از نظر حقیر هیچ نژاد و انسانی بر دیگری برتر نیست مگر افرادی که قامت فکرشان بلند است و بسیار فراتر از خودخواهی هایش.پس آن واژه آن بازیگر فیلم خانم نیکی کریمی برای امثال من که اینگونه فکر میکنیم و اعتقاد داریم محلی از اعراب ندارد. ستارخان و مقاومت جانانه اش اگر نبود یک پای مشروطه می لنگید.بابک خرمدین اگر انچنان سالها در برابر ان خلفای ستم کار نمی ایستاد شاید سرنوشت ما اکنون طور دیگری بود.ایران برای همه ایرانیان است و هیچ قومی به دیگری برتری ندارد. آن منتقد سینمای عزیز که گفت حقیر زبان پارسی را در برابر زبان های دیگر قرار دادم فهم دقیقی از عرایض بنده نداشت تاکید بر عظمت زبان پارسی در طول هزاران سال معنایش انکار زبان اقوام ایرانی نیست. این سخنان، تکمیل عرایضم در جلسه مطبوعاتی فیلم اتابای است که آن مجری نابلد در کمال کج سلیقگی جلوی دیالوگ و گفت و گوی صحیح را گرفت و باعث اینهمه سو فهم شد.سو فهم هایی که منجر به کینه توزی هموطنان ایرانی شد و در این روزها مرا همردیف و شایسته بدترین ها قرار داد پیش از جشنواره در مطلبی مفصل به این معضل یعنی انتخاب نادرست برخی مجریان نشست ها اشاره کرده بودم.این هجمه که بر من وارد شد یکی از عوارض این انتخاب های ناشیانه بود انتخاب هایی که فقط یک نفرش اجراو مدیریت نشست ها را به خوبی برگزار کرد و هیچ سو تفاهمی نداشت. تنها فرزاد حسنی بود که جلسات نقد و بررسی جشنواره فیلم فجر را خوب برگزار کرد و اجازه برقراری گفت و گو به معنای تبادل تفکر را به اهالی رسانه و هنرمندان داد و جلساتش در کمال ارامش و بدون سو تفاهم به پایان رسید.این استدلال حقیر بود درباره این هجمه سوتفاهم. امیدوارم بیشتر یادبگیریم که گفت و گو تمرین فراوان میخواهد و اتهام زنی، فحش و …ساده ترین کار ممکنه است .بیایید در این روزگار پر از سو تفاهم، استدلال مبنای قضاوتمان درباره همدیگر باشد نه برداشت های سطحی و انگ زدن های رکیک.یک شهروند ایرانی.امیر فرض اللهی

آبادان زنده است و باید زنده بماند. امیر افشارفتوحی

آبادان یازده ۶۰ ، چهارمین تجربه سینمایی مهرداد خوشبخت در مقام کارگردانی است . او که خود متولد آبادان است دست روی سوژه ای می گذارد که به گونه ای نبض جامعه را دردست دارد و در زمان جنگ هشت ساله نیز حماسه آفرید .
به نظر سوژه حماسه ای که رادیو آبادان رقم زده و تاثیر آن در جنگ ، از آن سوژه های بکریست که در مدت چهل سال گذشته مهجور مانده و به آن توجهی نشده بود . در واقع ساخت چنین فیلمی می تواند استقامت و پایداری مردم این سرزمین را که مهرداد خوشبخت از دل خاطرات ناگفته هشت سال دفاع مقدس بیرون کشیده است در تاریخ ثبت کند .
فیلم ، داستانش را در لوکیشن محدود ساختمان رادیوی آبادان بخوبی و جذاب پیش می برد و ساختمان درامش آن قدر محکم بنا شده که اگر نمایی از مردم مقاوم آبادان در تعامل با رادیو در فیلم دیده نمی شود ولی مخاطب می تواند آن را حس کرده و با شخصیت های آن همزاد پنداری کند و از طرفی دیگر کارگردان با دکوپاژ حساب شده و ریتم تند توانایی خود را در ایجاد کنش و هیجان و درنهایت به تصویر کشیدن یک حماسه به رخ می کشد و مخاطب را با قصه و شخصیت های داستانش همراه می کند .
در فیلم《آبادان یازده ۶۰ 》به غیر از اضافه شدن شخصیت همسر مدیر رادیو آبادان که بود و نبودش تاثیری در روند داستان ندارد و درواقع با ترفند شهادت به او بعد شخصیتی داده می شود ، فیلمنامه نویس در پرورش و شخصیت پردازی کاراکترهای دیگر موفق عمل کرده و بازی های قابل تحسین بازیگران از جمله حسن معجونی به اثر جان مضاعف می دهد .

مهرداد خوشبخت با تصویر کشیدن برگی از تاریخ فراموش شده سال های دفاع بر تاثیر بی بدیل رادیو در مقاومت شجاعانه مردم خون گرم آبادان ، با این شعار که اینجا آبادان است و آبادان می ماند صحه می گذارد . شعاری کلیدی که برگرفته از شم ژورنالیستی و رسانه ای بودن کارمندان و خبرنگاران رادیوی آن زمان است .
شاید خوشبخت ، موج آبادان یازده ۶۰ ، را در تفحس خوداز دل تاریخ بیرون آورد تا به همگان و بخصوص مسئولان یادآور شود ، آبادان زنده است و باید زنده بماند .

به بهانه فیلم «ابر بارانش گرفته» سیدمهدی ملک

چند وقت پیش با یکی از دوستان آقای برزگر درباره این ایده اولیه که فردی دیگران را به خواست خودشان می کشد، صحبت می کردم. نظر آن دوست این بود که بهتر است چنین فردی پرستار باشد… حال بعد از یکی دو سال همان ایده را –شاید به تصادف!- روی پرده سینما می بینم که به اثری ضعیف تبدیل شده است.
بزرگترین مشکل در جایی ست که خانواده فرد به کما رفته یک شبه تغییر عقیده می دهند و می خواهند دستگاهها را جدا کنند. این نغییر عقیده کاملا به خواست نویسندگان رخ می دهد و ربطی به فیلم ندارد. دیگر اشکالات را بررسی نمی کنم چون در نوشته های دیگران آمده است و بسیار عیان است: از پس و پیش گذاشتن صحنه ها در تدوین، بازی های اغلب ضعیف (به جز پسر جوان فیلم که الحق بازی خوبی ارایه می دهد) تا زاید بودن روایت شوهر زن و…
اما فیلم با همه ضعف ها ارزش تحلیل دارد: آیا خود فرد اهمیت دارد یا اطرافیان؟ اگر خواسته خود فرد مرگ باشد و خواسته اطرافیان زندگی کدام قابل اعتناست؟ فیلمساز هم مثل من به خواسته خود فرد اهمیت می دهد. پرستار، اول سعی می کند تا دیگران را به زندگی امیدوار کند ولی وقتی تلاشش را هدریافته تلقی می کند، آنها را به خواست خودشان می کشد. وقتی همین پرستار به شمال می رود باز تلاش اولیه می کند تا فرد به کما رفته را به زندگی برگرداند، این بار با واکنشی متفاوت مواجه می شود. فرد هم علاقه مند است تا به زندگی برگردد.
حال اگر قرار بود من مورد مشورت برای موضوعی که دغدغه ام بوده قرار بگیرم چه پیشنهادهایی می دادم؟ به نظر من داستان باید در همان بیمارستان ادامه پیدا می کرد. در بین انبوه کسانی که پرستار به دلایل عدم میلشان به زندگی می کشد (که باید دلایل این افراد که اغلب اجتماعیست مشخص شود) با فرد به کما رفته ای مواجه می شود که بقیه قصد دارند تا دستگاه را بردارند و به زندگی او پایان دهند اما او حس زندگی را در او می بیند و سعی می کند تا خانواده را متقاعد کند که دستگاه را کنار نگذارند. در نهایت موفق می شود تا فرد را به زندگی برگرداند. (در طول همین تلاش، کشتن انسانها به خواست خود آنها، توسط او ادامه پیدا می کند) پرستار به روابطش با این مرد ادامه می دهد تا متوجه شود چه عواملی باعث شده که او بخواهد به زندگی ادامه دهد. این عوامل جز زندگی بدون دغدغه و پول فراوان نیست.
اما یک ورژن دیگر از طرح نیز به ذهنم رسیده: فرد از کما در آمده که روحیه و علاقه به زندگی دارد متوجه کشته شدن افراد توسط پرستار می شود. به پرستار می گوید که حتی افراد از زندگی تهی شده را هم می تواند به زندگی امیدوار کند. او سعی می کند برای دیگرانی که پرستار قصد کشتن آنها را دارد، امید به زندگی ایجاد کند اما متوجه می شود برای تغییر روحیه این افراد نیاز به تغییر شرایط اجتماعی و یا معجزه ای است که خارج از توان اوست.

نگاهی به فیلم های روز چهارم جشنواره- در کنار ملّا ابولنین س.م.م

راند اول- مردن در آب مطهر
فیلم درباره افغان هاییست که برای پناهندگی در اروپا مجبور به تغییر دین اجباری و یا بیان مواردی (کیس هایی) می شوند که واقعی نیست. یک فیلم کوتاه حداکثر پانزده دقیقه ای که به زور و با زحمت فراوان تا ۹۰ دقیقه کش آمده و با اختلاف بدترین فیلم جشنواره امسال است.
ملّا ابولنین اما از فیلم بسیار راضی هستند. ببخشید معرفی نکردم. یکی از کسانی که برایشان کارت دعوت فرستادم و بعد از افلاطون و مارکس دعوت من را قبول کردند همین جناب ملّا است. کسی که به روش افلاطونی تعلیم و تربیت شده، قبل از انکه منطق و کلام بیاموزد احکام آموخته و حقایق دین برایش مشخص گردیده، از خواندن هر کتب ضاله ای منع شده و درباره دیگر اندیشه ها فقط تحلیل های بزرگان مکتب خود را خوانده؛ حقیقت برایش کاملا مشخص است و اگر کسی حقیقت را چون او نبیند باید خطای دیدش را برطرف کرد. در عین حال با مارکس هم قرابت بسیار دارد؛ به دنبال ایجاد جامعه بی طبقه توحیدی ست و عدالت را بالاترین اصل می داند اما در عین حال با مارکسیست ها به خاطر آنچه الحادشان میداند مخالفت جدی دارد. ملّا یک داعشی ست؛ بعد از آنکه به خوابم آمد و دعوت را قبول کرد تا صبح خوابم نبرد.
جناب ملّا فیلم را تو دهنی به اروپا دانستند. حق هم با ایشان است؛ فیلم نگاه انتقادی به دین ندارد. با کسانی هم که به ظن مسیحی شدن فردی مسلمان آدم می کشند مشکلی ندارد بلکه مشکل در اروپاییان است که باعث چنین اتفاق هایی می شوند. در جایی از فیلم دختری افغانی می گوید برای رفتن به اروپا مجبور شده بگوید همجنسگراست، قبول کردند و پناهندگی دادند اما او با آنها کاملا متفاوت است و همین عذاب روحی باعث شده تا به ایران برگردد! (مثلا اروپاییان هر روز او را زیر نظر داشتند که ببینند واقعا اینگونه هست؟!‌ یا آنکه چون مسئله را آنطور بیان کرده پس از نظر اخلاقی خود را به اختیار ملزم می دیده تا با آنها رفت وآمد داشته باشد؟! این دومی برای عذاب روحی منطقی تر است که در این صورت عقل این خانم و به موجب آن عقل فیلمنامه نویس زیر سوال می رود!) به همین دلیل از پسر جوان می خواهد مسیحی شدن را که به آن ایمان ندارد قبول نکند! البته من یک ایرانی هستم و در فیلم ایرانی ها به هیچ اخلاقیاتی پایبند نیستند؛ اندکی بویی از انسانیت هم نبرده اند، به این دلیل نمی توانم اخلاقی بودن، سالم و ساده و انسان بودن این افغان ها را درک کنم؛ اینها را به حساب عدم تعقلشان می گذارم…
بخشی از فیلم برای آن تلف می شود تا به دیدار ملا بروند و از او سوال کنند. اینکه مسلمانی مسیحی شود، حکمش برای هر دو فرد مشخص بود، من انتظار داشتم درباره ادعای مسیحی شدن مصلحتی به خاطر سکنی در شرایط بهتر در عین مسلمان ماندن در عمل و درون سوال کنند که در کمال تعجب با همان سوالی مواجه شدم که خودشان جوابش را می دانستند! گویی این افغان ها اینقدر ساده و انسان و اخلاقی هستند که چیزی به اسم مصلحت و… در مخیله شان نمی گنجد تا حتی درباره اش سوال بپرسند!

راند دوم- قصیده گاو سفید
شخصیت پردازی قابل قبول و خط داستانی مشخص (دقیقا بر خلاف فیلم سه کام حبس که مدام خط داستانی عوض می شود و همین تعویض خط داستانی و البته پایان بندی نامناسب باعث می شود فیلم هیچ تاثیری در مخاطب نگذارد و سریع از خاطر برود) این اثر را تبدیل به خوب های جشنواره امسال می کند. اگر تا به حال انسان های مذهبی تغییر و تحول در دیگر افراد به وجود می آوردند، در اینجا اتفاق کاملا برعکس رخ می دهد. انتهای فیلم اما برای من سوال برانگیز است. به شخصه فکر می کردم که زن فیلم با آن روحیه مدارا و منش لیبرال، مرد را ببخشد و با هم زندگی کنند اما متاسفانه در این فیلم هم (مانند فیلم های دیروز) عنصر نفرت حضور دارد. حتی از بخشیدن کسی که اشتباه خود را پذیرفته هم خبری نیست و در پی انتقام از او هستیم.
از تصور نحوه برخورد ملّا با فیلم، ترس همه وجودم را گرفته بود. نکند فتوا به قتل همه عوامل فیلم بدهد؟ ملّا دستی به ریشش کشید و کمی تامل کرد و گفت: «چنانچه همه نوع بشر جز یک تن دارای عقیده واحد بودند و تنها یک نفر عقیده ای متفاوت با آنها داشت، به هیچ روی نوع بشر برای خاموش ساختن آن یک تن محق تر از آن حالتی نخواهد بود که آن یک تن اگر قدرت می داشت می کوشید نوع بشر را خاموش سازد.» از تعجب دهانم باز شد. همه تصوراتم از ملّا نقش بر آب شد. ملّا و لیبرالیسم؟ اصلا فکرش را نمی کردم که ملّا در ادامه ی کلام گفت: «غلط کرده کسی که این حرف ها را زده! راه مشخص است و عقیده درست و غلط هم مثل روز معلوم. همه عوامل را باید از دم تیغ گذراند.» تصوراتم به همان حالت قبلی برگشت.

راند سوم- خروج
حرف زیادی برای نوشتن نیست. ملّا در تمام طول فیلم لبخند بر لب داشت و من هم متوجه شدم که تفکر تقسیم مردم بر اساس خودی و غیر خودی، دوست و دشمن، انقلابی و مغرض و… تفکر دولت فعلی و اصلاح طلبان است نه جناح مقابل! همین…

“خروج” نیست ورود است

حاتمی کیا در فیلم جدیدش با فقدان سوژه و محتوا همراه است و موضوعی بسیار واهی را دستمایه قرار داده تا در سال اخر کاری دولت را بکوبد.اثری بسیار سطحی دارای تاریخ مصرف با بودجه ای قابل توجه از جیب بیت المال که مفاهیم عدالت انتقاد و ازادی را عملا به سخره میگیرد و تعابیر وارونه ای ازین واژه ها می سازد.فیلمی بس ضعیف کلیشه ای و پروپاگاند که در روایت شخصیت پردازی و گره افکنی در سطح مانده .خروجی که اصلا به مفهوم واقعی اش نمی اید و بیشتر ورود است ورود افرادی کاملا اشنا برای یک اعتراض ساده نزد رییس جمهور با اب و تابی انچنانی و غلو شده.مظلوم نمایی جدید این کارگردان که در این زمینه ید طولایی دارد و کاربلد محسوب می شود.فیلمی که البته بازی های خوبی از بازیگران قدیمی دارد اما اتمسفر فکری حاکم بر فیلم شکل نگرفته و بیشتر کارکرد تاریخ مصرف دار برای اوج دارد این فیلم بیشتر به موج سواری سیاست زده می ماند و در کارنامه حاتمی کیا اثری بسیار قابل فراموش محسوب خواهد شد

 

عینک غیر مردمی

عینک غیر مردمی آن کسی ست که با تفرعن و غرور بسیار می اید در جایی چمبره میزند نمایش چیزی را بازی می کند که از آن تهی ست.فردی ست که در شب تاریک عینک غلیظ دودی میزند و به روی خود نمی اورد که اینکار توهین به جمع است اتقدر باد کرده است که اصلا معنای توهین های بسیار در رفتار گفتارش  را از یاد برده است.عینک غیر مردمی آن فردی ست که می گوید تمام عمرش طرف مردم بوده اما رفتارش غیر انسانی ست و بدور از خرد ورزی و از جنس تقلب .قربان صدقه قوم اصیل ایرانی می رود اما تمام نیت اش نمایشی ست.منفعت پرستی تمام آمال زندگیش شده و برای یک حضور کوتاه در فلان جا میلیارد می طلبد.انگار اسمان دهان باز کرده و …عینک غیر مردمی اصلا نمیداند دون کورلیونه نیست اما ژست اش را می گیرد و با روداری فراوان سعی میکند چیزی را ماست مالی کند که بدو ربطی ندارد و فرد دیگری باید پاسخ بدهد فکر میکند زیر باد این شهرت و قیافه نازدار میتواند  سرقت ادبی را ماله بکشد.عینک غیر مردمی هیچ چیزش مردمی نیست اما ادای مردمی بودن در می اورد تا نانش زیاد شود وسودش با سرعت نور از مردم دور…عجب عجیب عینکی ست این عینک غیر مردمی.فغان ازین عینک بالماسکه…

نامه اختصاصی نویسنده اصلی “درخت گردو”به نگاتیو

پایگاه خبری تحلیلی نگاتیو:مریم اهرپور نویسنده اصلی فیلم درخت گردو درنوشته ای اختصاصی به نگاتیو  مصایب و کم لطفی های گروه تولیدی این فیلم به وی را برایمان یاداور شده است.درپی اعلام سردبیر مجله سیاه سفید در نشست خبری این فیلم  در جشنواره سی و هشتم فیلم فجر مبنی بر عدم رعایت حقوق معنوی مادی نویسنده اصلی این فیلم و پاسخ های مبهم عوامل این فیلم، مریم اهرپور در تماسی با نگاتیو به شکلی واضح به مشکلات این همکاری و جفایی که در حقش روا داشته شده است پاسخ داده است.متن این این نامه را از نظر میگذرانید.قضاوت با شما

                                                                                       هوالعادل

در نشست رسانه ای فیلم «درخت گردو» مباحثی مطرح شد که لازم است به آن پرداخته شود: من، مریم اهرپور سندی را امضا کرده ام و براساس آن در حال حاضر هیچ ادعایی در خصوص این فیلم، خارج از آن سند ندارم و از آنجا که برخلاف بسیاری، حرفم سند است، تکرار می کنم که هیچ ادعایی ندارم؛ اما لازم است بگویم برخلاف ادعای تهیه کننده فیلم که موضوع صرفاً محدود به نگارش نمایش نامه است، من این موضوع را قویاً تکذیب می کنم. طرح فیلمنامه «گلابی سیاه» در تاریخ ۲۰ اسفند ۹۷ به شماره ۲۲۰۰۰۷ در خانه سینما به ثبت رسید و براساس تایید خانه سینما با طرح «درخت گردو»ی ابراهیم امینی مشابهت کلی دارد.

من ادعایی ندارم اما فریاد دارم. این نوشته صرفاً فریاد روشنگری ست از صدایی که شنیده نشد، از سازمان های ذی ربطی که سکوت کردند و این فریاد را صرفاً به نظاره نشستند. نامه هایی که بدون اقدام مسئولان بایگانی شد؛ از مدیرعامل خانه سینما تا معاونت ارزشیابی و نظارت سازمان امور سینمایی.

هر که می گوید که من پس از یک سال و نیم درگیری و زیست در این ماجرا و نگارش نمایشنامه و طرح فیلمنامه و پژوهش گسترده، حالا از این عنوان پژوهشگر راضی هستم، هیچ گاه حس تعلق به موضوعی را به نوشته ای را حس نکرده است. این حداقل عنوان از میان طوفانی از شکایت به خانه سینما، شکایت قضایی و انواع بی احترامی ها حاصل شده است.

این نوشته تظلم خواهی است؛ تظلم خواهی فرزندان بازمانده مریم و قادر که در سن ۸ و ۹ سالگی، این هفته جهنمی را پا به پای پدر زیست کرده اند و چشمانشان به در خشک شد تا گروه فیلم سازی که زندگی پدرشان را می سازد، گروه نویسندگانی که در جمع خودشان نویسنده آماتور راه نمی دهند، به سراغشان بیایند و از دردشان بپرسند و هیچ کس نیامد.

آری رضایت این دو گروه گرفته شده است؛ اما چگونه؟ چه زمانی؟ و تحت چه شرایطی؟ زمانی که خانه سینما ماه ها شکایت طرح شده از ابتدای خردادماه را مسکوت گذاشت، سازمان امور سینمایی و خانه سینما پاسخی در اعتراض به صدور پروانه ساخت علیرغم پرونده باز در خانه سینما ندادند و گروه فیلمساز نه برای مصاحبه و نه برای کسب رضایت تا نیمه مرداد اقدام قطعی نکردند؛ زمانی که خانواده مولان پور در نیمه مرداد ماه مجبور به شکایت به مراجع قضایی شد و خانه سینما در فشار مقام قضایی خود را ملزم به پاسخگویی دید و نهایتا که گروه احساس کرد موضوع جدی است، با فرستادن واسطه و انواع فشارهای گوناگون در آذرماه امسال در انتهای فرایند تولید و در زمانی که مدعیان به علت فشردگی زمان تا جشنواره نتوانند حقوق خود را به درستی طلب کنند و ناچار شوند به حداقل ها رضایت دهند. با رضایت خانواده پرونده گشوده شده در سردشت متوقف شد و فشار و چانه زنی با من به اوج رسید. با ذکر این نکات که فیلم ساخته شده، فیلم خوبی است؛ زمان محدود است و بازکردن پرونده قضایی جدید شاید دامنه اش به ماه ها پس از اکران بکشد. امضای پای این توافق نامه با دلی خون است، دلی خون از نامردمی ها، بی اخلاقی ها و بی پناهی ها.

اما سخنی با گروه فیلمساز؛ از من به قول شما آماتور گمنام به شما حرفه ای های محبوب نصیحت که برهم زدن کنش دراماتیک یک حادثه واقعی در جهت مال خود کردن متن زمانی جذاب و درست است که بر  قدرت دراماتیک اثر افزوده و منطق حاکم بر اتفاقات را زیر سوال نبرد.

من اولین و شاید دردناک ترین تجربه ام را با سینمای ایران زندگی کردم. کاش اثر آنقدر درخشان بود که غم این دوره طولانی را می شست.

من از این مقطع گذشتم که ماندن در آن انسان را گرفتار تکرار و پوسیدگی می کند. اما برای کسانی که می خواهند بدانند، دغدغه باقی من روستای مرزی رش هرمه است که در سال 66 به تعداد بمب های رها شده در سردشت، بمب شیمیایی به آن اصابت کرده است. روستایی که خانه بهداشت ندارد، راه ندارد و ساختمان مدرسه اش در مهر ۹۸ هنوز آماده بهره برداری نبود. روستایی که به واسطه نبود راه درست، زمستان ها پشت کوه برف مدفون می شود تا شاید طبیعت سرد منطقه مهربان شود. باید به داد این روستا رسید. ای که دستت می رسد کاری بکن.

                                                                                                                        مریم اهرپور

                                                                                                                      ۱۶ بهمن ۹۸

نگاهی به فیلمهای روز سوم جشنواره- در کنار مارکس. س.م.م

راند اول- کشتارگاه
از نظر کارل مارکس فیلم نتیجه نهایی جدال بورژوا با پرولتاریاست: نابودی بورژوا. از نظر من اما این همه خشونت و بدبینی قابل فهم نیست. فیلمساز از قصد به شخصیت مهندس فیلم نزدیک نمی شود تا نکند یک صفت انسانی هم در او بیابد. از نظر مارکس اما همه چیز به درستی تصویر شده، پول و قدرت در نهایت تولید کننده مشتی حیوان به نام انسان می شود. کسانی که به جز ثروت هیچ چیز را نمی شناسند. نمی دانم این نگاه بدبیانه چقدر با دنیای امروز متناسب است. هیچ ثروتمندی هیچ بویی از انسانیت نبرده؟ یا اینکه -به قول جناب پوپر- آنچه مارکس از آن سخن می گوید مربوط به سرمایه داری لگام گسیخته ایست که امروزه دیگر از آن خبری نیست؟ آیا سرمایه داری در نهایت منجر به شکل گیری یک طبقه کوچک قدرتمند و یک طبقه بزرگ فقیر می شود. یا اینکه طبقات مختلف بوجود می آورد که هیچ کدام با دیگری نسبتی ندارد؟ کدام به واقعیت دنیای امروز نزدیکتر است؟
می شود از دریچه دیگری نیز به مسئله نگاه کرد: مارکسیسم تنها یک پیش بینی تاریخی نیست بلکه به جنبشی برای به جامه عمل پوشاندن پیشگویی مارکس تبدیل شده. مقصود هنر مارکسیستی همانطور که برشت می گوید تلاش برای تغییر دادن شرایط اجتماعی ست؛ نه انعکاس دادن این شرایط. به این منظور نابرابری های موجود میان دارا و ندار را نباید تثبیت شده یا پذیرفته نشان داد بلکه باید به عنوان امری نفرت انگیز، وحشیانه و ناعادلانه عرضه کرد. از این منظر کشتارگاه تماما یک فیلم مارکسیستی ست.
اجازه دهید کمی به فرم فیلم هم بپردازم. آنچه فیلم را نگه می دارد بازی خوب مانی حقیقی و البته دیگر بازیگران فیلم است. فیلمنامه اما چشم اسفندیار است. همواره دست فیلمنامه نویس در هر اتفاقی دیده می شود. هر کس را هر جا که بخواهد، در زمان مناسب آنجا می برد، حتی تغییر حالت روحی افراد هم به خواست او و یکدفعه بدون هیچ مقدمه چینی رخ می دهد. اجرا هم چندان بهتر از فیلمنامه نیست. به عنوان مثال صحنه های مربوط به خرید و فروش دلار، جز، شلوغ کاری و یک مشت تصاویر بی ربط ندارد. با این همه اما کلیت کار به عنوان تجربه اول قابل قبول است.

راند دوم- من می ترسم
این فیلم در همان راستای فیلم قبلی قابل بحث است. فردی شاعر و دارای خصوصیات انسانی وقتی اندکی به قدرت دست پیدا کرد، دقیقا از همان روش های فرد بورژوا برای انتقام و رسیدن به دیگر خواسته هایش استفاده می کند. گویی قدرت، درون انسانها را به راحتی و حتی با خود فریبی تغییر می دهد. مارکس چاره را در نفی دولت که اساس قدرت است می دید اما از اندیشه های مارکس بی دولتی زاده نمی شود. مارکسیست های امروزی به دنبال دولت مقتدری هستند که بیشتر به نظریات هگل شباهت دارد. دولت نماد جمع می شود و آزادی چیزی نیست جز در خدمت دولت بودن. وقتی هر گروهی از هر طبقه ای قدرت را در دست بگیرد، نتیجه ایجاد یک طبقه قدرتمند دیگر است که می تواند به حاکمی بی رحم و فاسد تبدیل شود. این اتفاق در اکثر کشورهای مارکسیستی افتاده است. به اسم عدالت و بهره بردن همگان از منابع عمومی فقر بین مردم قسمت شده، دولتی مقتدر بوجود آمده که سرتا پای آن غرق فساد است. مارکسیسم امروزی نه جنبشی برای رسیدن به عدالت که جنبشی در خدمت قدرت طلبان شده تا با حذف دیگر طبقات، همه مردم را از حیث فقر مثل هم کند و با تبلیغات ایدئولوژیک و دور کردن آنها از فضای باز بتواند خود را خادم شعارهای عدالت خواهانه جا زده؛ با تقسیم پول بین مردمی که دیگر همگی عوام هستند و فاقد مطالعه و تفکر، برآنها حکومت کند.
بحث دیگری که حول فیلم می توان کرد ارتباط طبقات با هم است. بورژوا فقط با بورژوا ارتباط ندارد. هر گونه انتقام از یک طبقه افرادی در طبقات دیگر و خانواده فرد را هم درگیر می کند. فیلم در نهایت گویی به این جمع بندی می رسد که از دورِ ظلم، نفرت، انتقام و نابودی ظالم و دوباره ظلم ظالمی دیگر گریزی نیست و تا الی الابد اوضاع جهان به همین صورت است.
«من می ترسم» ده پانزده دقیقه اولش اضافی ست. ارتباط دو موضوع به صورت اتفاقی به هم، باور پذیری مخاطب را دچار خدشه می کند. بازیگر نقش اول مرد از ایجاد یک شخصیت دوست داشتنی و جالب توجه که لایق این همه توجه زن باشد عاجر است. با همه ضعف ها، فیلم می تواند مخاطب را از سطح به عمق ببرد و هر کس از ظن خود دنبال معنایی در فیلم بگردد.

راند سوم- شنای پروانه
بعد از کلی جستجو در نهایت به کسی می رسیم که هیچ شناختی از او نداریم. آیا انگیزه برای انجام چنین فاجعه ای (پخش کردن فیلم پروانه) باور پذیر است؟ انگیزه ای که فرد موردنظر بیان می کند، در شرایط عادی باعث انجام چنین کاری نمی شود؛ وقتی هم از شخصیتش شناختی نداریم، چرا باید ادعای فیلمنامه نویس که انگیزه برایش مهم بوده را بپذیریم؟ جواد عزتی از تلاش برای پیدا کردن شماره تلفن قرار بوده به چه چیز برسد که او تصمیم به تخریب کردنش به آن شکل و شمایل در محله می گیرد؟ باز هم عدم شناخت شخصیت باعث می شود هر چه فیلمنامه نویس ادعا می کند توسط مخاطب پذیرفته شود، در حالیکه اگر کمی دور بایستیم، پذیرفتنش منطقی نیست. در واقع خودمان باید شخصیت فرد مسبب را در ذهنمان بسازیم و حدس بزنیم که چه مسایلی باعث رفتارهایش شده است. وقتی شخصیت منفی روی هواست، فیلم هم درگیری جدی ایجاد نمی کند. علاوه بر این فضای مستند فیلم را با فیلمی چون «متری شش ونیم» مقایسه کنید. همانقدر که صحنه های فیلم دوم واقعی و مستند جلوه می کند، در اینجا گویی همه چیز نمایشی ست. حتی خلوت قهرمان را کمتر شاهدیم. به رابطه او با زنش و تفاوت های فکری آنها از یک جایی به بعد پرداخته نمی شود و مسایل نیمه کاره رها می شوند. من به شخصه می توانم با توجیهاتی در ذهن، پیدا شدن گلوله های بیهوش کننده را بپذیرم ولی از مشکلاتی که بالاتر گفتم چه درباره فیلمنامه و چه اجرا نمی توانم بگذرم.
در سکانس نهایی جواد عزتی دو راه پیش رو دارد یا باید به خانواده بگوید که مسبب این اتفاق ها را پیدا کرده که در نهایت برادر آزاد می شود و حتی اگر بعد از آن، آنچه را به برادر مرتبط می شود بگوید، از طرف خانواده قابل قبول نیست. و یا باید مسبب را پیدا نکرده قلمداد کند تا شر برادر را از جامعه و محله کم کند. او تصمیم دوم را می گیرد، اما یک سوال: اگر مسئله شخصی خودش را نمی فهمید باز هم چنین تصمیمی می گرفت؟ اینگونه نبود که دیگر مسایل را زیر سبیلی رد کند و آنها را ندید بگیرد؟ قاعدتا همینگونه می شد. پس آنچه در نهایت منجر به تصمیم جواد عزتی می شود مسئله شخصی او با برادر است. در این بین با جمله ای کلیشه ای – و البته مزخرف- که «سرنوشت هر کس را خود او می سازد» به خودش تسلای ذهنی می دهد. پس همه آنچه بعضی منتقدین درباره ایثار و از خود گذشتگی و… می گویند به تصمیم نهایی شخصیت اول فیلم ارتباطی ندارد. البته به زعم من آنچه فیلم به دنبالش است همین نابودی گنده لات ها و ترجیح نفع جامعه و محله به نفع خانواده می باشد، ولی به دلیل وجود انگیزه شخصی، چنین چیزی از فیلم قابل استنباط منطقی نیست.
در این فیلم هم با نفرت و انتقام روبه رو هستیم. اگر در دیگر فیلم ها باید به جنگ بورژوا می رفتیم اکنون به جنگ طبقه ای دیگر خواهیم رفت که اتفاقا جز کم درآمدها محسوب می شود. نفرت پشت نفرت. من می ترسم در انتها همه حذف شویم و کسی باقی نماند. باز هم شخصیت های منفی بدون هیچ گونه وجه انسانی تصویر می شوند. هنر مارکسیستی در خدمت حکومت برای حذف گنده لات ها قرار می گیرد.

نگاهی به فیلم《ابر بارانش گرفته》. بهناز وفایی وحدت

فیلم 《ابر بارانش گرفته》چهارمین اثر سینمایی مجید برزگر درمقام کارگردان ، زندگی کاری سارا پرستار ۳۵ ساله ای را به تصویر می کشد که در کار خود حرفه ایست و به بیمارانش عشق می ورزد .
فیلمنامه قصد دارد سارا را پرستاری خاص نشان دهد که به بیمارانش کمک می کند تا آرام شوند و در جایی دیگر به عنوان پرستار خصوصی با رویکردی متفاوت پافشاری بر زنده ماندن بیمارش دارد .
تناقض در شخصیتی که پرداخت خوبی نشده و در طول فیلم جایگاه محکمی ندارد تا بتواند قصه را بر دوش خود تحمل و جلو ببرد آزاردهنده است . شاید ضعف در شخصیت پردازی این فیلم باعث می شود تا بازیگر نقش سارا منفعل و ضعیف ظاهر شود و بازی های بد ، دیالوگهای پیش پا افتاده و بعضا مضحک کاراکترهای دیگر و همچنین ریتم کند آن نیز مزید بر علت می شود تا کلا مخاطب نتواند با فیلم ، قصه و شخصیت های آن همراه شود . البته گذشتن از سوژه پرستاری که برای نجات بیمارانش تصمیم می گیرد آنها را راحت کند ، سخت است . سوژه ای بکر که می تواند در ژانر ملودرام اجتماعی و یا جنایی عرض اندام و مخاطبان خود را جلوی پرده سینما میخکوب کند ویا قصه پیر مردی که به کما رفته و فرزندانش که مدتها از او بی خبر بودند ، حالا به زندگی پدرشان علاقه مند شده و با وجود این که دکتر قاطعانه گفته یک هفته دیگر بیشتر زنده نمی ماند ، اما برایش پرستار خصوصی ( سارا ) استخدام می کنند و امیدوارند که با کمک های این پرستار بتوانند پدرشان را به زندگی برگردانند . اما با کمال ناباوری خارج از بازی و دیالوگ های سطح پایین خانواده پیرمرد ، زمانی که سارا اعلام می کند پدرشان زنده می ماند همه جبهه گرفته و هر کس ری اکشن خاص خود را نشان می دهد، حتی دکتر نیز پرستار را از پافشاری در زنده ماندن بیمار منع می کند .
فیلم تقریبا تا دقیقه هفتاد ، هیچ چیز برای گفتن ندارد نه قصه اش را درست معنی می کند و نه کاراکترهایش را بخوبی می شناساند و به صورت جسته و گریخته می خواهد ضعف های جسمی و روحی آدمهای مختلف را در جامعه کوچک بیمارستان به هم پیوند و به عنوان یک جامعه بیمار به مخاطبش معرفی نماید . جامعه بیماری که درمانگرش یعنی پرستار که حکم مسکن دارد ، حتی در غذا دادن به یک بیمار ، ناتوان است ولی فیلمنامه نویس اصرار دارد برای حفظ هویت کاراکتری که بوجود آورده اتفاقی ایجاد کند و در این راستا تشکر پدر بیماری که بهبود پیدا کرده از سارا و تاکید بر این که اگر تلاش های این پرستار نبود پسرش درمان نمی شد ، سطحی ترین کنش فیلمنامه برای حفظ هویت شکننده قهرمان قصه است .
از دقیقه حدودا هفتاد به بعد نویسنده اثر دست به دامان متافیزیک شده و با دخیل کردن روح پدر پیر در قصه به پرستار پیام وقوع یک معجزه را می دهد ، اتفاقی که هیچ یک از کاراکترهای فیلم باورش ندارند .
در دیالوگ های نوه پیر مرد که رابطه اش با سارا و همچنین ماری‌جوانا کشیدنش وصله ناجور و بی فایده فیلمنامه است ،بستر ایجاد شده معجزه و توهم درهم تنیده می شود . گویی خالق اثر خود نیز به معجزه اعتقادی ندارد و از زبان نوجوان همیشه متوهم ، پرستار را ارجاع می دهد به وجود نهنگ صورتی که در تخیل پدربزرگ در اثر استعمال ماری جوانا شکل گرفته بود . نهنگ صورتی به عنوان نماد زندگی بخشیدن دربرابر نهنگ آبی که مدتها زندگی ها را به مخاطره انداخت و در انتهای فیلم ، سارا نیز نا امید از همه جا ، دیگر به معجزه نمی اندیشد و به عنوان ناجی این قصه ، به توهم پناه می برد و در مقابل دریای بیکران می ایستد و از آغوش گرم امواج ، جواب توهمش را می گیرد او شاهد شنای نهنگ صورتی می شود و با لبخندی از رضایت شاید تفکر نجات بشر را در رویای خود پرورش می دهد .